آرشیو پنجشنبه ۲۸‌شهریور ۱۳۹۲، شماره ۱۸۳۶
صفحه آخر
۱۶
داستان کوچک

دنبال خاطره ها

ویکتور اسمیث مترجم: دکتر هادی عظیمی

حالاکه اینجا ایستاده ام، دستم روی تابوت توست و رایحه زنبق ها و جلای چوب را استنشاق می کنم، زیر نگاه میهمان ها که در انتظارم هستند، چند دقیقه ای صبر می کنم تا پیش از اینکه در ستایش از تو حرف بزنم، خودم را آماده کنم.

خاطره کم نیست: با هم زیر نور آفتاب پرسه می زدیم، از زیر باران فرار می کردیم، گم می شدیم و دوباره راهمان را پیدا می کردیم، نگران قبض های پرداخت نشده بودیم، بردن مبلغ ناچیزی در بخت آزمایی را جشن می گرفتیم، مدت کوتاهی را در یک هتل گرانقیمت سپری می کردیم، در یک بازار کنار دریا جنس های بنجل می خریدیم؛ بچه ها، نوه ها، دوستان و دوستانی که از دست رفتند.

سعی می کنم این خاطره های درهم ریخته را مرتب کنم تا بتوانم حرف منسجمی بزنم. همین که سعی می کنم، اتفاق عجیبی می افتد. هر بار که شروع می کنم خاطره ای را مرور کنم، به تدریج وضوحش را از دست می دهد و بعد تماما می رود. هر چقدر بیشتر سعی می کنم نگهش دارم، زودتر می رود. این اتفاق هر دفعه و هر دفعه تکرار می شود. کم کم مضطرب می شوم. چه اتفاقی دارد برایم می افتد؟ چرا داریم ناپدید می شویم؟

وقتی آخرین این خاطره ها از من دور شوند، چه چیزی باقی می ماند؟

تو، که در چهره یک بانوی جوان، آرام لبخند می زنی. دست هایت را به سویم پیش آورده ای. و زندگی ام را می سازی.