آرشیو شنبه ۴ آبان ۱۳۹۲، شماره ۵۴۹۴
شعر
۸

ترا من چشم در راهم

فراخوان برای کاشفان قلندرشعر

قرار است که این صفحه مال شاعران باشد. چیز زیادی نیست فقط یک صفحه در هفته اما در سال هایی که شعر در روزنامه ها دچار اجاره نشینی شد و بعد صاحبخانه هم گفت که می خواهد خودش از آن صفحات استفاده کند، غنیمت است. امیدوارم که شعر هم روزی صاحب خانه شود. منتظر شعرهایتان هستیم. تا حد مقدور کوتاه بفرستید و البته دلپذیر برای مخاطبانی که می خواهند

دوباره با شعر آشتی کنند.

yazdansalahshoor@gmail. com

بهروز احمدزاده

آقای نیوتن!

نگاه کن

بلندتر نگاه کن

آنقدر

که زمین زیر پایت راه نرود / نچرخد دیگر

آقای نیوتن خواهش می کنم

این سیب نیست که جاذبه ات را کشف کنی

به دست ها / نگاه کن

این پا هشت ریشتر نمی لرزد

حتی اگر زمین بلرزد

به چشم ها / نگاه کن

جاذبه جای دیگریست / میان آسمان و هر چه نگاه من

خواهش می کنم

کمی بلندتر نگاه کن

مرضیه آقا رضایی

تمام رنگی

چشم هایت را ببند

و فکر کن همین جا که تکیه نداده ایم

دیوار بوده

و فکر کن به بازی هامان

اتاق را با چادر نصف کن

چادر را با همسایه بالانصف کن

و سعی کن برای دوربین ها دست تکان بدهی

و سعی کن دست هایت را

از دهان سگ های زنده یاب بگیری

و برای دوربین ها تکان بدهی

زبان بکش

زبان بکش روی این روز که برف هایش آب نمی شوند

پرتاب کن مشت هایت را پر از گلوله

فواره زده خون

سفیدی ها را می پوشاند سیاهی ها را

تو زبان ات را بکش

داغ! زیر این بمب ها که از آسمان می ریزند

داغ! زیر این چادر روی اندام فرمانده

چشم هایت را نبند

سرما را در جیب هایت بگذار

واقعیت را در جیب هایت بگذار

جیب هایت را در دست های سربازان

که خالی نمی شوند

بگذار خانه را بردارند

همه چیز را بردار

عروسک های خاکی پیراهن صورتی لب های صورتی ات را بردار

و از پشت این کامیون پایین بینداز

بچگی ات را پایین بینداز

واقعیت چیز دیگریست

که رد اشک هایت

شور / سیاه / تا زیر گردن

زل بزنی به یک نقطه زل بزنی

آن قدر که آن مرد خوش اش بیاید

دوربین اش را بچرخاند

سربازها را عقب بزند

و ما را از پشت چند اینچ بیش تر

تمام رنگی

نشان بدهد.

شیوا قدیری

تابستان

بزرگ یعنی تابستان

با درخت های پربرگ انگورش

یعنی مادرمادرم

با لب هایی که معلوم نیست در کدام بوسه قورت داده

با چشم هایی که معلوم نیست زور کدام نگاه مچاله کرده

بزرگ یعنی

راهی که از خانه ما گذشت

کوچه ای که روی تک تک آجرهایش رقصید

ما هورا می کشیدیم

دست و پا

بوی حلوای پنجشنبه ها می گرفتیم

بشقاب بشقاب، میان درها

راه که می رفتم

پدر از دستم می رفت

مادرم جایی همین اطراف چال شد

کنار تک درختی که برگ هایش را می تکاند

لالایی می خواند

خواهرم انگشت هایش را شمرد

همیشه یکی کم می آید

تابستان تمام ما را خواهد خورد.

ایمان رهبر

نقاش پیر

خسته ام

مثل نقاش پیری

در حال کشیدن آخرین نقاشی اش

تصویر مردی

ایستاده بر تپه ای سبزتر از بطری دلستر

وقتی خورشید

شبنم روی چمن ها را سر می کشد

برف

پشت پنجره برف می بارد

مثل وقتی که در آرایشگاه

انتظار می کشی

و قیچی

در موهای پیرمردی می چرد

تا برای مرگ حاضرش کند