آرشیو شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۲، شماره ۵۵۰۰
صفحه آخر
۲۴
برخورد کوتاه

درخت

یزدان سلحشور

سال ها گذشت تا توانستیم درختی پیدا کنیم که شبیه درخت جلوی خانه مان باشد؛ آن هم یک جای دور؛ در 350 کیلومتری خانه مان و در باغی که صاحبش اجازه نمی داد با خرج خودمان درخت را با ریشه دربیاوریم و ببریم روبه روی خانه مان بکاریم.

درخت را از بچگی به یاد داشتم. دو تا از عموها پای همان درخت جشن عروسی گرفته بودند. پدربزرگ پای آن درخت نشسته بود و تکیه داده بود و به پرندگانی که به سمت جنوب می رفتند، نگاه کرده بود و مرده بود. ما هم فکر کرده بودیم که خوابیده. بچه بودیم. دورش سرخ پوست بازی کردیم. بیدار نشد. بعد رویش یک سطل آب ریختیم.از جایش تکان نخورد. باران که گرفت، دویدیم توی خانه اما پدربزرگ، همانجا تکیه داده بود به درخت؛ انگار داشت با باران کیف می کرد.

بزرگ که شدیم، پای همان درخت خداحافظی کردیم، برویم سربازی. پای همان درخت به مادرمان گفتیم که برود با پدرمان حرف بزند که بروند خواستگاری. پای همان درخت اسم نخستین بچه مان را انتخاب کردیم.

درخت مثل خانواده مان بود. یکی از اعضای خانواده مان بود. از همه بیشتر عمر کرده بود و احتمالا زندگی اش بند بود به دو تا زمستان دیگر. اسم نخستین نوه ام را که پایش انتخاب کردیم، دیگر شاخه هایش مثل قبل تکان نمی خوردند؛ حتی برگ هایش هم نه نارنجی بودند نه سبز نه زرد. سفید شده بودند. پدربزرگ دو روز قبل از مردنش گفته بود: «آدم ها و درخت ها، وقتی می خواهند بمیرند یک دست سفید می شوند.» خوب گفته بود. به پسرم گفتم:«تبرت را بیاور.» نمی خواستم افتادنش را ببینم. آن قدر بی جان شده بود که به ضربه ششم نکشید، افتاد. خیلی بی صدا هم افتاد طوری که نوه ام توی خانه از خواب بیدار نشد. نخستین برف سال، زودتر آمده بود، شروع کرده بود نم نم باریدن. به پسرم گفتم:«خب، یکی از ماست. به نظرم تا آخرش باید با ما باشد.» باد خوبی می آمد؛ سرد. گفتم:«یک گهواره برای پسرت، یک تابوت برای خودم، یک قایق برای این که هر وقت دلت تنگ شد، بروی وسط آب گریه کنی.» سری تکان داد. داشت به پرنده هایی نگاه می کرد که خیلی دیر، داشتند به سمت جنوب می رفتند.