آرشیو شنبه ۲ آذر ۱۳۹۲، شماره ۵۵۱۶
یادداشت
۲۴
برخورد کوتاه

ساعت پنهان

یزدان سلحشور

همه چیز یک «ساعت پنهان» در خودش دارد. آن ساعت نشان می دهد که این سنگ، کی باید جلو پای شما قرار بگیرد تا شما با ضربه ای ملایم، به جوی کناری پرتش کنید؛ یا آن ابر، کی باید روی سر شهر ببارد تا شما چتر داشته باشید؛ و چتر کی باید خریده شود. کی باید گشوده شود. کی باید خراب شود. کی باید تعمیر شود. کی باید در سطل زباله ای قرار بگیرد و ‎... آن چتر، حالاخراب شده. گوشه اتاق است و به سرنوشت محتومش فکر می کند. شما می دانید که هر چیزی ساعتی دارد و ساعت آن چتر، خیلی زود زنگ می زند و می دانید که ساعت هر چیزی، دیر یا زود زنگ می زند.حالا... تلفن زنگ زده. گوشی در دست راست شماست. دوستی که باید در ساعت 7 عصر ملاقاتش می کردی، مرده. ساعت اش زنگ زده. قلبش، پشت میز کارش، درست قبل از آن که فرم آخرین روز کاری اش را امضا کند و فردا بازنشسته شود، از حرکت ایستاده. زنش اطلاع می دهد که باخبر باشید و سرقرار معطل نشوید چون آن مرحوم، خیلی وقت شناس بودند و... می زند زیر گریه، و بی آن که تلفن را قطع کند روی مبل خانه شان می نشیند و توی یک دستمال گلدار سفید، اشک هایش را پاک می کند. این ها را شما نمی بینید اما «تصور می کنید» و گوشی را می گذارید. دیگر به آن چتر خراب احتیاجی ندارید. دیگر امروز بیرون نمی روید. آن چتر، ناگهان با یک زنگ تلفن، ساعت اش زنگ زده. وارد حوزه مرگ شده. روی مبل می نشینید و لیوانی آب را به دست می گیرید که بنوشید. نمی نوشید. لیوان، پایین می افتد و می شکند. فردا صبح، شما را در این اتاق، مرده، سکته کرده، پیدا می کنند؛ و پسرک هشت ساله آپارتمان بغلی می آید و می پرسد: «ببخشین! می تونم این چتر خرابو بردارم می خوام یک کاردستی درست کنم باهاش!» و چتر، بیشتر از شما به زندگی اش ادامه می دهد؛ به همین سادگی!