آرشیو سه‌شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲، شماره ۵۵۳۷
صفحه آخر
۲۴
برخورد کوتاه

لطفا لبخند بزنید

یزدان سلحشور

کسی نمی دانست قاتل چه کسی ست. حتی کسی نمی دانست مقتول چه کسی ست! آن ها به اندازه یک آینه کوچک دیواری، خون انسان پیدا کرده بودند که مواج به نظر می رسید و هنوز تازه. دکتر کشیک گفت: «شاید از دست یکی از پرستارها، پلاستیک خون افتاده باشد زمین و پاره شده باشد.» اما روی زمین، اثری از پخش شدن قطرات خون دیده نمی شد انگار خون به آرامی جاری و در گودی کف آسانسور جمع شده بود. سرپرستار گفت: «صدبار گفتم که این اتاقک را عوض کنند. به خرج هیچ کس نرفت. گفتند هیات مدیره بودجه ندارد. این هم نتیجه اش!» به هر حال موضوع غوغا برانگیزی بود که باید سر و ته اش، هم می آمد وگرنه این بیمارستان کوچک- که قبلا هم شکایت کوچکی از آن شده بود- ممکن بود برای رسیدگی بیشتر... سرپرستار جلوی دهنش را گرفت که جیغ نکشد، گفت: «من هنوز ماهی 300هزار تا قسط می دهم.» دکتر کشیک اما حرفی نزد. عایدی اش از کار شبانه آنجا، آنقدر ها نبود که نگران بسته شدنش باشد اما به هر حال اگر قتلی اتفاق افتاده بود ترجیح می داد که مورد پرس و جوی کلانتری محل قرار نگیرد. به عنوان دانشجوی «برد تخصصی» حق کارکردن نداشت و تعهد مکتوب داده بود. اگر خبر به دانشگاه می رسید... ساعت، 3 بعد از نیمه شب بود با این حال، خون همچنان مواج و زنده به نظر می رسید. آن ها باید تصمیم شان را می گرفتند. دو انتخاب داشتند: یا قتلی اتفاق افتاده بود یا پلاستیک خون از دست پرستاری بی احتیاط افتاده بود زمین و این افتضاح درست شده بود. دکتر گفت: «به نظر شما، خون در یک بیمارستان، چیزی غیرعادی ست؟» معلوم بود که نه! همه می دانستند که بیمارستان و خون، با هم در حشر و نشر دائم اند. دکتر پیشنهاد کرد که نظافتچی کف آسانسور را تمیز کند. سرپرستار گفت: «بله! جوابش همین است! چرا ما فکرمان را در مسیر غلطی انداختیم! از اول هم معلوم بود که چیز عجیبی نیست.» آن ها از آسانسور خارج شدند و درهایش بسته شد. انگار که پرده های صحنه تئاتر به هم بیایند. در واقع نمایش تمام شده بود و آن ها ساده ترین راه را انتخاب کردند اما شما چطور؟در موارد مشابه مطمئنید که همین راه را انتخاب نمی کنید؟نیستید؟این یک قصه پلیسی نیست فقط یک تست روانکاوانه است! شما جلوی دوربین مخفی ما ایستاده اید! لطفا لبخند بزنید!