آرشیو سه‌شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲، شماره ۲۸۸۴
صفحه آخر
۱۶
داستانک

آدم ها وقتی مجبورند صبر کنند...

افشین پهلوان

همین طور که پشت در نشسته ام تا وقت ناهار تمام شود و مدارکم را تحویل دهم، به این فکر می کنم که آدم ها وقتی مجبورند صبر کنند چه کار می کنند؟ به چه چیزهایی فکر می کنند؟ یکی، مثل همین مردی که جلوی من نشسته، مرتب بلند می شود و قدم می زند و گوشی اش را چک می کند و وقتی می بیند گوشی من هم مشابه اوست می پرسد که شارژر دارم یا نه. دو دقیقه یک بار هم می رود و در می زند تا آخر سر یکی از توی اتاق داد بزند: «وقت ناهاره. نیم ساعت دیگه.»توی نیم ساعت آدم ها به چند چیز مختلف فکر می کنند؟ یا نه ممکن است اصلابه چیز خاصی فکر نکنند. مثل این دختر جوانی که به فاصله یک صندلی از من نشسته است. مدام با گوشی اش به این و آن زنگ می زند و قصه بدبیاری هایی که از صبح تا حالاآورده را برای آنها تعریف می کند. مرتب از سالن خارج می شود و بر می گردد و هر دفعه با دیدن در بسته می پرسد: «نیومدن؟»، «نمیان؟»، «پس کی میان؟» و دوباره به ساعتش نگاه می کند. یکی حوصله اش نمی کشد نیم ساعت صبر کند و می رود که یک روز دیگر بیاید. پسری نوجوان با گوشی اش بازی می کند. یکی به این و آن نگاه می کند و با دیدن هر کسی و هر حرکتی صد تا فکر از ذهنش می گذرد و بعد از چند لحظه از آن فکرها بیرون می آید و یک نفر دیگر را می بیند و دو باره فکرهایی پشت سر هم از ذهنش رد می شود و این قضیه تا باز شدن در ادامه پیدا می کند. پیرمردی هم از فرصت استفاده می کند و در حالی که به عصایش تکیه داده چرتی می زند. یکی هم به کل کارهایی که در زندگی می توانسته بکند و نکرده است فکر می کند. یکی هم به این فکر می کند که آدم ها وقتی مجبورند صبر کنند چه کار می کنند... به چه چیزهایی فکر می کنند...