آرشیو پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲، شماره ۲۹۱۵
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

چند سال بعد

سروش صحت

سوار تاکسی که شدم، خشکم زد. راننده تاکسی آقای رضایی معلم کلاس دوم دبستانم بود. آقای رضایی پیر و فرتوت شده بود و صورت لاغر و استخوانی اش حالاپر از چین و چروک هم بود. نمی توانستم چشم از آقای رضایی بردارم. آقای رضایی که سنگینی نگاه من را حس کرده بود نگاهم کرد. گفتم: «سلام»، گفت: «سلام علیکم»، گفتم: «آقای رضایی منو نشناختید؟»: گفت: «نخیر... شما؟»، گفتم: «من کلاس دوم دبستان شاگردتون بودم.» این بار دقیق تر نگاهم کرد و شناخت. می دانستم آقای رضایی هرکس را فراموش کند من را نمی تواند فراموش کند چون من علت اخراجش از آموزش و پرورش شدم... سر کلاس، جباری که بغل دست من می نشست صدای گربه درآورد، آقای رضایی فکر کرد من بودم و کشیده آبداری توی گوشم زد که جای پنجه هایش چند روزی روی صورتم بود. پدر و مادرم از رضایی شکایت کردند و اینقدر دنبال ماجرا را گرفتند تا حکم انفصال خدمت رضایی را گرفتند. زن آقای رضایی چندباری آمد و با مادرم صحبت کرد ولی مادرم رضایت نداد و پدرم هم ول نکرد... آقای رضایی گفت: «خوبی؟» گفتم: «بله... شما چی؟» گفت: «نه، من مریضم... زانوهام که داغونه»، گفتم: «یواش یواش باید کارو کمش کنید.» آقای رضایی نگاهم کرد و چیزی نگفت. گفتم: «خانمتون حالش چطوره؟»، آقای رضایی گفت: «فوت کرد»، گفتم: «خدا رحمتشون کنه»،

آقای رضایی پرسید: «شما پدر و مادرت خوبن؟»، گفتم: «اونا هم فوت کردن»، رضایی گفت: «ای بابا»، مدتی سکوت شد. آقای رضایی مستقیم جلو را نگاه می کرد و چروک های دور چشمش عمیق تر شده بود. گفتم: «آقای رضایی»، گفت «بله؟» گفتم: «ببخشید... همه چیزو»، آقای رضایی جوابی نداد ولی بعد از چند ثانیه گفت: «تو هم ببخش.»زن آقای رضایی و پدر و مادر من مرده بودند و من و آقای رضایی همدیگر را بخشیده بودیم و دیگر هیچ کدام مان حرفی نزدیم.