چند سال بعد
سوار تاکسی که شدم، خشکم زد. راننده تاکسی آقای رضایی معلم کلاس دوم دبستانم بود. آقای رضایی پیر و فرتوت شده بود و صورت لاغر و استخوانی اش حالاپر از چین و چروک هم بود. نمی توانستم چشم از آقای رضایی بردارم. آقای رضایی که سنگینی نگاه من را حس کرده بود نگاهم کرد. گفتم: «سلام»، گفت: «سلام علیکم»، گفتم: «آقای رضایی منو نشناختید؟»: گفت: «نخیر... شما؟»، گفتم: «من کلاس دوم دبستان شاگردتون بودم.» این بار دقیق تر نگاهم کرد و شناخت. می دانستم آقای رضایی هرکس را فراموش کند من را نمی تواند فراموش کند چون من علت اخراجش از آموزش و پرورش شدم... سر کلاس، جباری که بغل دست من می نشست صدای گربه درآورد، آقای رضایی فکر کرد من بودم و کشیده آبداری توی گوشم زد که جای پنجه هایش چند روزی روی صورتم بود. پدر و مادرم از رضایی شکایت کردند و اینقدر دنبال ماجرا را گرفتند تا حکم انفصال خدمت رضایی را گرفتند. زن آقای رضایی چندباری آمد و با مادرم صحبت کرد ولی مادرم رضایت نداد و پدرم هم ول نکرد... آقای رضایی گفت: «خوبی؟» گفتم: «بله... شما چی؟» گفت: «نه، من مریضم... زانوهام که داغونه»، گفتم: «یواش یواش باید کارو کمش کنید.» آقای رضایی نگاهم کرد و چیزی نگفت. گفتم: «خانمتون حالش چطوره؟»، آقای رضایی گفت: «فوت کرد»، گفتم: «خدا رحمتشون کنه»،
آقای رضایی پرسید: «شما پدر و مادرت خوبن؟»، گفتم: «اونا هم فوت کردن»، رضایی گفت: «ای بابا»، مدتی سکوت شد. آقای رضایی مستقیم جلو را نگاه می کرد و چروک های دور چشمش عمیق تر شده بود. گفتم: «آقای رضایی»، گفت «بله؟» گفتم: «ببخشید... همه چیزو»، آقای رضایی جوابی نداد ولی بعد از چند ثانیه گفت: «تو هم ببخش.»زن آقای رضایی و پدر و مادر من مرده بودند و من و آقای رضایی همدیگر را بخشیده بودیم و دیگر هیچ کدام مان حرفی نزدیم.