آرشیو شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۳، شماره ۱۹۹۴
روزنامه فردا
۱۶
قلم انداز

شفاخانه چشم و چال

سیروس ابراهیم زاده

وقتی وارد مطب چشم پزشک معروف شمیرانات شدم، دلم گرفت. فراموش کرده بودم کجا آمده ام و برای چه. در سالن انتظار جلو در ورودی میخکوب شدم. تماشای زنان و مردانی که با چشم های اشکبار از اتاق دکتر بیرون می آمدند دلم را به درد آورد... لحظه ای بعد به خود آمدم و دریافتم که که باران اشک در واقع قطره های داروی شست وشوی چشم است و آماده کردن بیماران برای نشستن پشت دستگاه های الکترونیکی به منظور معاینات دقیق جناب چشم پزشک پرکار و پرتوان...

کارکنان این کلینیک کوچک همه جوانان ورزیده و ماهر بودند و اغلب مهربان با پیران مریض افسرده، الایکی از آنان که خانم جوانی بود به غایت زیبا و به احتمال رییس دیگران، ولی تا دلتان بخواهد عبوس، که کندی و درماندگی بیماران پیر و درهم شکسته را بر نمی تابید و «مگه نگفتم پیشانی ات را بچسبان اون بالا» یا «چرا چونه ات رو این ور و اون ور می بری آقای محترم؟» و غیره...

وقتی با چشمان اشکبار از مطب خارج می شدم، به خانم اخمو گفتم: «ممنونم. انشاءالله که تو هم پیر بشی تا حال سالخوردگان بدانی دخترم!» گره ابروان پهن تاتو کرده اش پیچیده تر شد و تقریبا فریاد کشید «چی گفتی؟» لبخندزنان گفتم «منظورم این بود که خدا عمرت بدهد... جسارت نکرده باشم یه وقت!؟» لحظه ای مکث. نفس در سینه ها حبس و سپس، چهره درهم خانم به یکباره باز شد و گل زیبای تبسم بر لبانش نشست و سالن انتظار نورباران شد و اشک چشم بیماران درخشیدن گرفت و بعد همه با هم هاهاها!...

بیرون جلوی در، گلدانی بود معطر که هنگام ورود نه دیده بودم و نه بوییده بودمش...