آرشیو چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳، شماره ۲۹۵۵
صفحه آخر
۱۶
عکس روز

در چارچوب زنگار بسته

پشت این در آهنی زنگ زده موهایش را سفید کرد. بچه هایش را یکی یکی سر خانه زندگی شان فرستاد. مادرش را به خاک سپرد، نام نوه های جدیدش را گوشه قرآن نوشت... و همه این روزها، همه این سال ها چشمش به همین در آهنی زنگ زده بود که اتفاق بزرگ بالاخره بیفتد.

هیچ چیز این خانه، این زندگی برایش مهم تر از این در بی رنگ نبود. چارچوبی که دیروز بر آن ایستاد، آخر انتظار چند ساله اش بود. دیگر به همین قانع شده بود. در را باز کند پشت در برود برای پسری که از او همین عکس سیاه و سفید مانده و یک پلاک زنگ زده، مثل همین در. حالااین در باز شده و همین قاب عکس را به دست گرفته. از آستانه در بیرون نیامده. همانجا با حجله کوچکش، با آیینه و گل های سرخ پلاستیکی اش، با یکی از نوه هایش ایستاده تا بگوید عمویت، پسرم بازگشت و این صبر به پایان رسید.