آرشیو شنبه ۱‌شهریور ۱۳۹۳، شماره ۲۰۹۴
هنر
۱۱

«سیمین» ماند

غلامرضا امامی

یک سینه سخن دارد، صد سینه سخن دارد آن سرو تناور. سودای دگر دارد آن سینه پرسوز، آن سینه پرنوش، اما چه سود، با تشنگی ها لب تر نکردیم. سیمین به سادگی و رسایی می سرود و می زیست. «نیمای غزل» از دل می سرود و روانی شعرهایش مثل خودش بود؛ ساده و صاف و صادق و صمیمی. بدعت ها و بدایع او در غزل پارسی کاری بود کارستان! با وزن های نو و تازه اش و با پاره خشت های سنت کهن، بنایی ساخت بلند که از باد و باران نیابد گزند! در دل بزرگش کودکی کوچک نهفته بود که به ترنم می خواند، همیشه و همه جا. شادی و سرور را برای همه می خواست و در غم و سوگ همه، همراه و همدرد و هم دل بود. در سفری که از رم به تهران آمدم دوست دانای دیرینم زنده یاد سیروس طاهباز، شبی به مهر در خانه اش، محفلی آراست. گلرخسار، شاعر تاجیکی هم بود؛ محمد نوری صدای آسمانیش را سر داد و ما را به زمین آورد. سیمین سروده های زمینی اش را خواند و ما را به آسمان برد. آنگاه با طنزهایش شمع شادی را برافروخت؛ شبی خوب و خوش بود و این اولین دیدار بود. پس از آن، گاه در فرصت جمع، سیمای سیمین می درخشید و عطر شادی حضورش و سرودش، شیفتگان را شاد می کرد. در خانه هنرمندان آخرین بار دیدمش، در مراسم دوست مشترک قدیمی مان، شاعر شهره «سپانلو». به پای شوق آمده بود. تن، خسته بود اما جان، جوان و جوینده. چشمان درشت سیاهش، شمع جمع بود، شمع زیبای عشق. با زبان شیرینش شادی را پراکند و سرود سرخوش زیبایی را نواخت. هر دو حقوق خوانده بودند و هر دو حقوق را رها کرده و به مدرسه عشق پا نهاده و هر دو به سربلندی، معلم و مدرس آن شدند. چه همتی داشت! و این آخرین دیدار بود. در سوگ هم نامش و دوستش، سیمین دانشور سر تا پا سیاه پوشیده بود و عینک سیاه هم به چشم زده بود. گفتم: «سیمین بانو تسلیت!»، گفت: «سیمین ماند.» حالا«عظیم زرین کوب» زنگ می زند و با صدایی خسته می گوید: «تسلیت، سیمین رفت!» ساکت می شوم و می گویم: «نه... سیمین ماند!»