آرشیو پنجشنبه ۴ دی ۱۳۹۳، شماره ۲۰۹۵۲
معارف
۶
حکایت خوبان

هدایت یک واقفی مذهب

منبع: 1- عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 219

عبدالله بن مغیره نقل می کند که من به مذهب واقفیه معتقد بودم که بعد از امام هفتم امامی نیست و با چنین اعتقادی برای انجام اعمال حج راهی خانه خدا شدم. وقتی به مکه رسیدم درباره عقاید و مذهب خود شک کردم. کنار کعبه رفتم و خود را به دیوار مقابل در خانه کعبه چسبانیدم و گفتم: خدایا تو از خواسته و نیت درونی من آگاهی. مرا به بهترین مذهب ارشاد فرما!

در همین حال به دلم افتاد که به ملاقات امام رضا (ع) بروم. پس به سوی مدینه حرکت کردم و راهی منزل آن حضرت شدم. وقتی به در منزل امام رضا (ع) رسیدم به غلام او گفتم: به مولایت بگو مردی از اهل عراق بردرخانه ایستاده است و اجازه ورود می خواهد. ناگهان صدای آن حضرت را شنیدم که می فرماید: داخل شو ای عبدالله بن مغیره! من داخل شدم، چون نظر امام برمن افتاد، فرمود: خداوند دعای تو را مستجاب کرد و به راه راست و دین راستین خود هدایت فرمود. عرض کردم: اکنون شهادت می دهم که تو حجت و امین خداوند بر بندگانش هستی. 1