آرشیو یکشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۴، شماره ۲۴۱۳
هنر
۱۴

برای هما روستا: آینه را همراه خود ببر

اوژن حقیقی

همیشه دوست داشتم بدانم خاطرات برای آدم ها چه تفاوتی دارند. سال ها، روزها، مکان ها‪. همیشه دلم می خواست خاطرات دیگران را حس کنم مثل آن روزی که کنار راین قدم می زدی یا آن روز که آینه گردان مجلس به اصطلاح زندگان بودی. چه نوری بود در چشمانت و چه برقی داشت آینه. مجلس عزا را عروسی کردی بانو، تنها با آینه ای از نور و مهر.

دیروز به دیدارت آمدم، تنها چند قاب عکس باقی بود، تو و استاد و کاوه نبودید، یعنی... گویی زندگی در مکانی تمام شده بود. به خدا هرچند لحظه نگاهم به در بود، که بیایی، با آینه ای بیایی، آینه ای پرنور، آینه را بچرخانی تا چشمانمان را نورانی کنی. هماجان ما همگی می میریم، آینه را همراه خود ببر و سلام من را به استاد برسان. یادت که هست، قول داده بودی.