آرشیو پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴، شماره ۳۴۰۳
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

راز دل

سروش صحت

«ای بی وفا/ راز دل بشنو، از خموشی من/ این سکوت مرا، ناشنیده مگیر/ ای آشنا/ چشم دل بگشا...» این تصنیف با صدای علیرضا قربانی از رادیوی تاکسی پخش می شد. مرد پا به سن گذاشته ای که موهایی یکدست سفید داشت، جلوی تاکسی نشسته بود به راننده گفت: «ببخشید میشه رادیو را خاموش کنید؟» راننده گفت: «این آهنگ که خیلی قشنگه.» مرد گفت: «می دونم ولی من طاقت شنیدنش را ندارم.» راننده پرسید: «چرا؟» مرد گفت: «گاهی یه بو، یه ترانه، یه صدا، شما را می بره به یه جاهایی که...» و بعد یکباره چشم هایش پر از اشک شد. راننده که هول شده بود، گفت: «ا... چی شد؟» و تاکسی را نگه داشت. مرد گفت: «چیزی نیست... چیزی نشده.» راننده گفت: «صبر کنید من توی صندوق عقب آب دارم.» راننده پیاده شد که از صندوق ماشینش آب بیاورد. همان موقع مرد موسفید هم از تاکسی پیاده شد. یک لحظه بعد راننده برگشت و با تعجب پرسید: «آقائه کوش؟» گفتم: «همین الان پیاده شد.» راننده این طرف و آن طرف را نگاه کرد، گفت: «نیستش که...» راست می گفت، مرد نبود. علیرضا قربانی همچنان داشت می خواند: «دل دیوانه من، به غیر از محبت گناهی ندارد، خدا داند/ شده چون مرغ توفان که جز بی پناهی، پناهی ندارد، خدا داند/ منم آن ابر وحشی که در هر بیابان، به تلخی سرشکی بیفشانم/ به جز این اشک سوزان، دل ناامیدم گواهی ندارد، خدا داند...»