آرشیو پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، شماره ۳۵۱۴
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

یک داستان ترسناک

سروش صحت

مرد جوان مدتی بود که کنار خیابان ایستاده بود، اما ماشینی رد نمی شد. چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود و در آن خیابان پرت و تاریک پرنده پر نمی زد... بالاخره بعد از مدت ها نور چراغ ماشین از دور دیده شد، مرد جوان که خسته شده بود با امید فراوان دست تکان داد. ماشین جلوی پای مرد جوان ایستاد. جوان سوار شد و گفت: «خیلی ممنون.» راننده گفت: «این وقت شب فقط سوار تاکسی بشین.» جوان پرسید: «چرا؟» راننده گفت: «چون ماشین های عبوری خطرناکند.» جوان به راننده نگاه کرد و لبخند زد. صورت راننده اما جدی بود و پایش را روی گاز فشار داد...