آرشیو پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵، شماره ۳۷۲۴
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

گزگز

سروش صحت

پسربچه ای که عقب تاکسی نشسته بود از مادرش پرسید: «امروز اون قطار رو برام می خری؟» مادرش گفت: «نه مامان جون، امروز نه.» پسربچه گفت: «پس کی؟» زن گفت: «دفعه بعدی که اومدیم بیرون.» راننده از آینه نگاهی به زن و پسر کوچکش کرد، بعد گفت: «خانم اگه دارید به بچه می گید دفعه بعد، لطفا دفعه بعد که اومدید بیرون حتما براش بخرید.» زن پرسید:«چطور؟» راننده گفت: «برای اینکه چشم انتظار میمونه... انتظار هم خیلی سخته... یا قولی ندید یا به قولی که می دید عمل کنید.» از راننده که پا به سن گذاشته بود، پرسیدم: «کسی به شما قول داده که بهش عمل نکرده؟» راننده مکثی کرد و بعد گفت: «زان شبی که وعده کردی، روز بعد/ روز و شب را می شمارم روز و شب» گفتم: «چه شعر قشنگی» راننده گفت: «قشنگ و تلخ.» گفتم: «بله» و کمی فکر و خاطره... به سرم ریخت...