آرشیو سه‌شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶، شماره ۴۹۳۲
صفحه آخر
۲۰
نگاه روز

برای دختر شهر شکلات ها

محمدعلی سجادی

اوایل مهر است. تو پاییز را دوست داشتی. یادت هست این را گفتی؟ در پاییز به دنیا آمدی و در پاییز مردی!

از مرگ گریزی نداریم هما. می دانستیم که تو می میری و ما خواهیم مرد و آنها خواهند مرد! اما مرگ هرگز نمی میرد! می دانستیم و می دانستی از این اهرمن درد رهایی خواهی یافت، اما چه باک که همزمان با خبر مرگت، دو تن دیگر هم مردند. مرگ احاطه مان کرده، هرچند همچون تو زندگی باوریم.

به بهانه فیلم حمید هما در زندگی ات غوطه خوردم و بار دیگر، کسی را دیدم که از دل آرمان خواهی پدرش به سمت رویابافی جهید. نقش آفرین و نقاش نقش هایی شد که دوست می داشت. کنار کسی نشستی و همدل و همیارش شدی که خود سمند سرکش خیالبافی و کودکی بود. کسی که حمید همات بود. آدمی چه می خواهد جز همین که فقط دلخوش بودنش نباشد و گرفتار چگونه بودنش شود و خودش را همچون تو به صلابه بکشد و بخواهد که از کودکی فریب شکلات هایی را خوردی که در خیابان های مسکو وعده اش را داده بودند و با این فریب دلخوش کنک که همه مان دوستش داریم، سرکردی. دلم نمی خواهد بنویسم. هرچه می نویسمت، بیشت به بند کشیده می شوم. بگذار همان تصاویری که از تو دارم، در ذهنم بدرخشد. هرگز از یاد نمی برم آن روز را که برف بارید. دوربین را برداشتیم و به همراه ماهور، پسرم به پارک لاله رفتیم و تو شکفتی، چنان که کودکی ات در برف ها دوید و همچنان می دود.

دختر شهر شکلات! آیا در مرگ، طعم آن شکلات هایی را که قولش را در کودکی ات داده بودند، می چشی؟! یا هم اکنون کنار حمیدت همچون همای پرواز می کنی؟ ! می دانم که دارم رویابافی می کنم، چون هیچ کس از گور برنخاست، جز رویای ما!

* کارگردان