آرشیو پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۹۶، شماره ۶۶۵۰
شعر
۱۲
ترجمان درد

رشد می کنی تا خودت را بفهمی

مترجم: دلارام میرزاآقا

کلادیا رنکاین، شاعر، مقاله نویس، نمایشنامه نویس و ویراستار گلچین های ادبی، درسال 1963 در کینگستون جاماییکا چشم به جهان گشود. او مدرک کارشناسی را از کالج ویلیامز و مدرک کارشناسی ارشدعلوم انسانی را از دانشگاه کلمبیا اخذ کرد. این شاعر مجموعه های شعر متعددی را به چاپ رسانده است که از میان آنها می توان به تمدن، نگذار تنها بمانم و هیچ چیز در طبیعت خصوصی نیست، اشاره کرد. مجموعه هیچ چیز در طبیعت خصوصی نیست که در سال 1994 به چاپ رسید، جایزه شاعری ایالت کلیولند را از آن خود کرد. مجموعه تمدن نیز که در سال 2014 منتشر شد، به مرحله نهایی جایزه کتاب ملی رسید و همچنین جایزه ملی دایره منتقدان کتاب شعر و جایزه شاعر پیشرو را به خود اختصاص داد. آثار رنکاین فراتر از رسته ای خاص است. بر اساس نظر منتقدی به نام کلوین بدینت، «سبک رنکاین شسته رفته و به ندرت جنون آمیز و متناقض است.» همچنین، رنکاین در مصاحبه ای با پل لگالت، از آکادمی شاعران امریکایی، در مورد منابع جزئی و اقتباسی آثارش چنین گفته: «من نسبت به هیچ ایده یا حقیقت بیرونی تعهدی احساس نمی کنم. به نظر من حقیقت همان ساختن چیزهاست و من حقیقت خود را خواهم ساخت.»رنکاین جایزه پژوهانه موسسه جان دی. و کاترین تی. مک آرتور، جایزه آکادمی شاعران امریکایی، جایزه ملی هنرها و جایزه موسسه گوگنهایم را از آن خود کرد و در سال 2014 نیز به جایزه ادبی لنن دست یافت.

بعضی سال ها میل به فرار در تو هست

بعضی سال ها میل به فرار در تو هست.

تو، شناور بر فراز دردی حتمی

دردی که هنوز با توست

آن را «تویی ماندگار» بخوان

تو، تو هستی، حتی پیش از خودت

رشد می کنی تا خودت را بفهمی

هیچ کس بی ارزش نیست،

ارزش تو را ندارد.

وزنه بودنت همان گونه که به حضور تو اصرار دارد،

با وزنه نبودنت در جدال است.

و هنوز این زندگی روزنه های تورا می گسلد،

تو خودت را می بینی که دست دراز کرده ای

مانند موجی در هبوط

من، آنها، او، او، ما، تو

تنها برای کشف مواجهه دیگرگون می شویم

تا با این مکان بیگانه باشیم.

صبر کن.

صبر زندگیست. زمان آن را به روی تو می گشاید.

گشایشی میان تو و تو، در تصرف، جایی برای مواجهه

به پیشینه تو و تو نگاه کن،

کیست، این توی همیشگی؟

شروع تو، هر روز،

حضوریست از پیش ترها

هی تو،

که می لغزی و خود را در درون دفن می کنی.

تو در یک روز همه جا هستی و هیچ کجا نیستی.

بیرون به درون می آید

پس تو، هی تو،

در مهتاب بسیار می روی.

در مهتاب بسیار می آیی.

به زودی در اطراف می نشینی، در جمع گوش می سپاری، و می شنوی این را که

چه بر سر تویی می آید که به خود تعلق نداری،

تنها نیمی از آنان به تو توجه می کنند، او از سربازان هنگ می گوید

در فیلم مشقت مرد جوان اثر کلیر دنیس

و تو به درون جسم خود کشیده می شوی،

در حالی که مخاطب نگاهی هستی خیره از هیچ

جهان بیرون بر این تنها نیمه ای اصرار می ورزد که متوجه توست.

چه بر سر تویی می آید که به خود تعلق نداری، تنها نیمی متوجه توست.

این از آن تو نیست. تنها از آن تو نیست.

و باز هم جهانی پالایش خشمناک خود را می آغازد.

فکر می کنی که هستی؟ من به من می گوید.

تو هیچ چیز نیستی.

تو هیچکس نیستی.

تو.

جسمی هستی در جهانی که در آن غرقه ای.

هی تو،

تمام پیشینه مهیج ما، بینشی را به آرامی القا نخواهد کرد،

جسمی را هوشیار نخواهد گرداند،

نگاهی به چشم ها نخواهد بخشید که گویای بلی باشد،

پس چیزی برای حل کردن وجود ندارد،

درست همان گونه که پاسخی در هر لحظه نهفته است.

نگو من، اگر منظورت اندک است،

اندک را برای هیچکس نگه دار.

تو بیمار نیستی، مجروح نیستی.

تو باقی زندگی را درد می کشی.

چگونه باید جسمی مجروح را تیمار کرد،

جسمی که نمی تواند نگاه دار مضمون زندگی باشد؟

و امن ترین مکان کجاست، وقتی که باید جایی ورای جسم باشد؟

حتی هم اکنون که صدای تو در دهانی می پیچد که واژگانش مانند نبض اینجایند،

مرتعش اند

به بیرون بینداز، در درون حبس کن، خفه اش کن!

تو نمی توانی بگویی

جسم آن را تو تعبیر می کند

تویی که آنجایی، هی تو،

درست همان گونه که مکان دهانت را گم می کنی.

آن هنگام که جسمت را در جسمی می خوابانی که به آن وارد شده ای،

چنان که گویی پوست و استخوان مکانی عمومی باشند،

می دانی که نباید هیچ خاطره ای در این خاطرات زنده بماند

و به جسم تو بدل شود.

تو همه وجود را کند کردی، وقتی همه چیز را مانند آسمان یافتی خواندنی.

خمیازه شب تو را غرق خواهد کرد اگر در زاویه ای نادرست با خورشیدی واقع شوی که آماده رها کردن دست توست.

با من صبر کن

ولی صبر،

ممکن است تا زمانی به طول بینجامد که هیچ چیز به هیچ وجه انجام نگیرد.

برای اینکه رها شوی، نه اینکه تنها،

به امید اینکه تورا بخوانند، تورا تو بخوانند.

چه کسی فریاد زد، تو؟ تو

فریاد زد تو، تو زمزمه ای در هوا، تویی که گاهی به تو می مانی، تویی که گاهی می گویی تو،

هیچ کجا نرو / هیچ کس نباش جز خودت،

هیچ کس نمی فهمد، تنها تویی که می دانی،

تو بیمار نیستی، دیوانه نیستی،

خشمگین نیستی، ناراحت نیستی،

تو مجروحی، فقط همین.

همه چیز در سایه است، همه چیز تاریک است، همه چیز پنهان است.

آیا محروم، مصیبت زده است / آیا اثر است

آیا لذتی ثانویه است

من، آنها، او، او، ما، تو در روز نتیجه گرفتیم که آنچه انجام گرفت، آنچه می توانست انجام بگیرد، همچنین آنچه انجام گرفت و آنچه هرگز انجام نگرفت را می دانیم.

بدترین جراحت این است که احساس کنی خیلی به خودت تعلق نداری.