آرشیو چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۶، شماره ۶۶۶۵
پایداری
۱۴
یادمان

به یاد شهید مدافع حرم سردار حاج حبیب بدوی

سه فراقنامه برای یک داغ

کاظم فرامرزی

تاریخ را که نگاه می کنیم تضادها با همدیگر قافیه درست می کنند، این قافیه ها هستند که همدیگر را معنا می کنند و تاریخ را بسط می دهند مثل زبیر و زهیر!زبیر ها برای نانشان راهشان را فروختند و زهیرها، نانشان را حلال راهشان کردند... زبیرها محرم بودند، اما این زهیرها بودند که اصحاب محرم شدند... زبیرها میانه میدان بودند اما در پشت پرده دلشان لرزید و جهت شمشیرشان خلاف رفت! اما زهیرها در پشت پرده می زیستند و میان روزمره و تجارت، خود را آماده میدان می کردند... برق سکه، شمشیر حق را از دست زبیر می اندازد و برق شمشیر حق، سکه های زهیر را به حراج شهادت می گذارد... راه تاریخ از میان همین قافیه ها است که می گذرد، میان زبیر و زهیر بودن و میان همان برق سکه و برق شمشیر... زهیرها مردان دقیقه نود هستند، همان ها که هیچ وقت به چشم نمی آیند. اما در بزنگاه ها، چشم نوازترین صحنه را خلق می کنند... زهیرها به ظاهر دل به دنیا بسته اند اما به باطن طریقه تجارت را آموخته اند تا بدانند چه زمانی باید خود را بخرند... زهیرها درست همان لحظه که فکرش را نمی کنیم دنیا را پست تر از یک دوریالی به صندوق صدقه ای می اندازند تا خود را آزاد کنند. زهیری که من می شناختم رفیق سی ساله من بود... از همان چند سال پس از جنگ که رخت سپاه از تن درآورد و راه تجارت در پیش گرفت دیگر از میان این همه صف اولی منتظر شهادت خطش زدیم، گفتیم حالا که دنیا به کامش شده آخرت باید به سراغ دیگران بیاید. گفتیم او سهمش از دنیا میلیاردهایی است که در می آورد، دنیایش را با حساب هایش حساب می کردیم و غافل بودیم در مکتب زهیر تجارت مقدمه ای برای وقت شناسی است، برای پیدا کردن آن زمان که بهترین زمان خریدن خویش است.حاج حبیب را می گویم که همین چند روزه تحویل خاکش دادیم، گفتیم این زهیر را از ما بپذیر که خوب زمانی با خدا معامله کرد... آن زمان که باب باغ شهادت را باز می دیدیم، ماندیم و رفت تا در این زمان فرصت شهادت پیش بیاید و طریقه رفتن را نشانمان دهد...

*****

رفیق بخوانمت یا برادر!

عکس ات را بهانه قرار می دهم.

تا مروری داشته باشم از آغاز رفاقت تا این روزها!

آبان ماه سی و یک سال پیش برای نخستین بار دیدمت، یکی دو سالی از حضورت در جبهه ها می گذشت.

در همان بار اول به ندای دل ام اقتدا کردم و مهرت را به دل گرفتم.

این انتخاب سرآغازی بود برای همراهی و پیمودن راهی پر فراز و نشیب که تنها من و تو می دانیم که چه بر ما گذشت!

و من زیرکانه دلنگرانی هایت را در بحبوحه جدال مرگ و زندگی می دیدم و به رو نمی آوردم!

تا اینکه چرخه زمان و عمر کار خود را کرد و گرد سفیدی بر چهره ام نشاند و جفای زمان گریبان ام را گرفت، خانه نشین ام کرد و تو حبیب نوجوان و نحیف اندام دیروز، یل میدان کارزار این روزهای سخت شدی.

این بار اما دلنگرانی سهم من شده بود و زیرکی سهم تو! تا هر چند وقت یکبار با تماس ات در پی دل آرامی من باشی.

وقتی اصرارم را در کوتاه کردن فاصله تماس ها می شنیدی، با همان لحن شیرینت می گفتی:

تو را زودتر از حال خود باخبر خواهم کرد.

تا اینکه دیروز زنگ تلفن به صدا درآمد

تا صدق گفتارت بر من هویدا شود،

و من زودتر از دیگران مطلع از حال خوش ات شوم، که به عیش همجواری رفقای شهیدمان مشغول گشته ای.

آری برادر این عکس گواهی بر ثبات قدم توست.

چه آن زمانی که دنیا از تو رو برگرداند

و چه آن زمانی که رخ نمود خللی درایمان به راهی که انتخاب کرده بودی

به وجود نیاورد.

فقط به رسم رفاقت از تو می خواهم

بر دل حال زار این روزهایم زان سو

نخندی!

دستگیرم باش تا در منجلاب معصیت

و روزمرگی غرق نشویم.

***

سلام حبیب جان

حال همه ما خوب است

ملالی نیست جز رفتن تو

گر عمری باقی باشد

طوری از کنار زندگی می گذرم که یاد تو در کنارم باشد و نلرزد

این دل ناپایدار و بی قرار!

در این لحظه

یک فوج کبوتر سپید

از فراز کوچه های ما می گذرد

باد عطر آشنایان با خود را می آورد حاج سعید و حاج حبیب که هر دو سعیدند و حبیبند و شهید

یادت می آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

اما تو عاشقانه پر کشیدی و رفتی و دل ریش من ماند و یه دنیا خاطره، من ماندم تنهای تنها در این عالم پر مخاطره و عکس های

متبسم تو

نامه باید کوتاه و ساده باشد.

حبیب جان

می پنداشتم فقط روی زمین خانه می ساختی

ندانستم که خانه رضوانت را با خشتی جدا می ساختی

جان دل همیشه تو را با لبخند در یاد دارم

از نو برایت می نویسم

حال همه ما خوب است

اما تو باور نکن!؟