آرشیو پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۶، شماره ۴۰۳۳
شرح بی نهایت
۱۱
تجربه ای نو

حس بازکردن دریچه

شعری تازه از فرشاد شیرزادی شهر خیالی

هنوز اتوبوس ها

در خطوط کودکی ام

نه شتابان

می روند

مسیرها هر چند کوتاه

صدای موتور اتوبوس

به سرفه های مردی می ماند

با تصویر زنی که چهره در نقاب سیاه گرفته

پشت شیشه اتوبوس ها تکثیر می شود و مسیر جاده ها را می پاید

سایه اتوبوس گویی چابک تر از خودش

روی تپه ها و سنگلاخ و سراشیب می خزد

هر چه هست سایه خودش است

تهران- شیراز

آبادان

اهواز

فرصت فکر کردن به خودم را داشتم

و مزاحمتی که پوست تخمه را در سطل قرمز بیندازم

بازی های بچگی

و ایستادن کف اتوبوس

که شیارهای خاکستری اش خیلی تمیز به نظر می رسید

صبح

تیرک های کنار جاده را می شمردم

تا لحظه ورود به شهر

درست زیر دروازه قرآن

حس آغاز سفر را در خود جست وجو کنم

ترمینال ها حس سفر را در من تداعی می کنند

حس رهایی از تعلق

حس پوشیدن لباس تازه و نو بودن

حس بازکردن دریچه

و خوابیدن زیر نور قرمز سقف

توری لوزی

و لیوان یک بارمصرف بالای سرم

حس راننده ای که با لهجه تو سخن می گوید

حس یافتن یک آشنا در میان جمع

حس غلبه بر اقلیت بودن و انتخاب یک نام برای خودت

هر روز به ایستگاه های اتوبوس می روم

اما اتوبوس های کودکی ام هیچ وقت به ایستگاه نمی رسند

صدای سرفه مردی را نمی شنوم

و تصویر تمام زنانی که چهره در نقاب گرفته اند به یک باره محو شده اند

فکر می کردم بلیت های من باطل شده

اما آنها هم که بلیت های جدید دارند، نمی توانند سوار اتوبوس های کودکی خود بشوند

سرشان را از پنجره بیرون کنند

منتظر هشدار راننده

دیگر مادرم پرتقال پوست نمی کند

به راننده نمی گوید برای این بچه یک جا نگه دار

شاید من در شهر غریبه ای گم شده ام