آرشیو شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، شماره ۶۷۳۱
صفحه آخر
۲۴
عکس نوشت

آبی که حالا دیگر نیست

افرا امیری (روزنامه نگار)

ناچاری اگر تصویری داشت، می شد چهره همین مرد. مرد بوشهری روستانشینی که همه زندگی و بودنش وابسته به آب است. آبی که حالا دیگر نیست. روستایی جماعت عمرش در عشق آب می گذرد. اغلب شاید ناآگاهانه ولی رابطه شان با آب و هر چه که به آن مربوط می شود آنقدر عمیق و پیچیده است که وقتی این عکس را می بینی می دانی که هر کدام از خط و خطوط این چهره گره خورده به غصه آب. ما مردم ایران درباره باران، درباره آب و نحوه استفاده آن و نگهداری و هدر ندادنش آنقدر قصه و رسم داریم که جمع کردن و روایت کردنش عمری می برد. قصه ها و آیین هایی گاه فراموش شده. با این حال هراس از خشکسالی همیشه در ما هست. خشکسالی به اسطوره ای بدل شده که در همان اول آغاز تاریخ اسطوره ای در اوستا ظهور می کند. اپوش دیو، نماینده قدرقدرت اهریمن است که می آید تا دنیای آفریده اهورا را به خاک و خون بکشد. تا زشتی و سیاهی جهان مزدا آفریده را در بربگیرد. برای همین اسطوره تیر به جنگش می رود و با پیروزی بر او شادمانی جای اندوه را می گیرد. جشن تیرگان و... از راه می رسند و عشق به آب این چنین راه می گیرد در تک تک سلول های خون ما ساکنان فلات ایران. برای همین است که وقتی نوبت دعا کردن شاه می رسد، پیش از هر چیز از خداوند می خواهد که دو چیز را از این سرزمین دور کند، خشکسالی و دروغ. هر کدام وجهی از هم، معنایی از هم که یکی در طبیعت و دیگری در اخلاق اگر رخ بدهد همه چیز را به نابودی می کشاند.

حالا خشکسالی از راه رسیده است. روستاییان بوشهری با مشکل بی آبی دست و پنجه نرم می کنند و زندگی شان شده همین که می بینید: چاره مردی که نمی داند بدون آب تکلیف نخل هایش چه خواهد شد. تکلیف نخل ها، زندگی ها و آدم هایی که از غصه آب بی صدا پیر می شوند.