آرشیو پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷، شماره ۴۰۷۴
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

به یاد اون روزها...

سروش صحت

روی صندلی جلو، کنار راننده نشسته بودم. به محض اینکه سوار تاکسی شدم احساس کردم راننده را می شناسم. بله، خودش بود «صادقی». با صادقی در دبستان همکلاس بودم. کلاس سوم و چهارم دبستان، شاید هم دوم و سوم. درسش خوب بود و فوتبالش هم خوب بود و زورش هم از من بیشتر بود و من همیشه دلم می خواست مثل صادقی باشم. حالا کنار هم نشسته بودیم، صادقی داشت رانندگی می کرد و من داشتم خاطرات قدیمی ام را مرور می کردم. موهایش سفید شده بود و چروک های روی پیشانی اش عمیق بود ولی چشم هایش هنوز همان چشم ها بود. خواستم بگویم: «چطوری صادقی؟... تا دیدم شناختمت.» ولی دیدم این حرف چه فایده ای دارد، فوق فوقش سلام و علیکی می کنیم و کمی خاطرات قدیمی را مرور می کنیم و سراغ بقیه را از هم می گیریم و بعد پیاده می شویم و دوباره گم می شویم و تمام.

بعد فکر کردم که شاید اصلا صادقی من را یادش نیاید. چقدر کلاس سوم دلم می خواست جای صادقی باشم. صادقی داشت روبه رو را نگاه می کرد، به صورتش نگاه کردم، خسته به نظر می رسید. خیلی شکسته شده بود. چیزی نگفتم. به مقصد که رسیدیم و کرایه را دادم، گفت: «کرایه نمی خواد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «به یاد اون روزها...»