آرشیو پنجشنبه ۱۵‌شهریور ۱۳۹۷، شماره ۲۱۹۹۵
اخبار کشور
۳
چشم به راه سپیده

گردی به پاشد در افق، گویی سواری می رسد

قبله گل ها

می آید آنکه دلش با ماست

دنیا به خاطر او برپاست

آن کس که قامت رعنایش

قد قامت همه گل هاست

یک بی نهایت بی تفسیر

یک بی شباهت بی همتاست

اینجا و هرچه به هر جا هست

با یک اشاره او زیباست

پایان این شب بی مهری

حبل المتین جهان آراست

می آید آنکه به شهر عشق

از عاشقان جهان پیماست

نامش همیشه و تا تاریخ

شورآفرین و امیدافزاست

مهدی تقی نژاد
تمام بزرگی ها

نمی ز دیده نمی جوشد اگر چه باز دلم تنگ است

گناه دیده مسکین نیست، کمیت عاطفه ها لنگ است

کجاستی که نمی آیی الاتمام بزرگی ها

پرنده بی تو چه کم صحبت، بهار بی تو چه بی رنگ است

نمانده مرا هیچ دیگر، نه هیچ، بلکه کمی کمتر

جز این قدر که دلی دارم که بخش اعظم آن سنگ است

بیا که بی تو در این صحرا میان ما و شکفتن ها

همین سه چار قدم راه است و هر قدم دو سه فرسنگ است

دعاگران همه البته مجرب است دعاهاشان

ولی حقیر یقین دارم که انتظار، همان جنگ است

محمدکاظم کاظمی

شاعر متعهد افغانستانی

گردی به پاشد در افق

ای دل بشارت می دهم، خوش روزگاری می رسد

یا درد و غم طی می شود، یا شهریاری می رسد

گر کارگردان جهان، باشد خدای مهربان

این کشتی طوفان زده، هم بر کناری می رسد

اندیشه از سرما مکن، سر می شود دوران دی

شب را سحر باشد ز پی، آخر بهاری می رسد

ای منتظر غمگین مشو، قدری تحمل بیشتر

گردی به پاشد در افق، گویی سواری می رسد

یار همایون منظرم، آخر در آید از درم

امید خوش می پرورم، زین نخل باری می رسد

«مفتون» منال از یار خود، گر بر تو گاهی تلخ شد

کز گل بدان لطف و صفا، گه نیش خاری می رسد

مرتضی موحدی
باز کم است

وسعت سوز مرا زمزمه ساز کم است

زخمه ساز مرا فرصت آواز کم است

کهکشانی ست به هر گوشه چشمت... اما

در هوای نظرت قدرت پرواز کم است

با ردیفی که دو چشمان غریبت دارند

شعر موزون تو را قافیه پرداز کم است

شهر در غربت بی همنفسی می میرد

دست هایی که کند پنجره ای باز... کم است

با بهاری که تو با آمدنت آوردی

گر کنم جان به فدای قدمت... باز کم است

سید محمدرضا هاشمی زاده
حرف سربسته

ای سر مگوی و حرف سربسته بیا

امید دل شکسته خسته بیا

هم دست «فرج» کبود شد از هجرت

هم پهلوی «انتظار» بشکسته بیا

امیر عظیمی
غزل حضرت ولی عصر (عج)

روی بام از برکت یک مشت گندم می نشیند

یا کریمی که به امید ترحم می نشیند

در به در شد بال هایم در پی کسب نشانی

گاه بر بام خراسان گاه بر قم می نشیند

خواهش سبز پیمبرهاست شوق دیدن تو

پیش رویت موسی از بهر تکلم می نشیند

در غزل تا شمه ای از غربتت را می نویسم

رو به رویم ریشخند تلخ مردم می نشیند

دور می بینند آری امر نزدیک فرج را

آه جای حسن ظن سوء تفاهم می نشیند

پرسشی دارم بگو ای ناخدای کشتی دین

موج دریای ستم کی از تلاطم می نشیند؟

می درد برق نگاهت پرده شب را غروبی

کنج لب های سحر روزی تبسم می نشیند

توحید شالچیان
تو همانی که...

تو همانی که آیه های خدا، به تو و عصر تو قسم بخورد

سرنوشت تمام اهل زمین، زیر دست شما رقم بخورد

سالیانی گذشت از غیبت، اضطرارت گرفت عالم را

چه قدر سینه صبور تو، زین همه انتظار غم بخورد

کوری عده ای که می گویند:«فرج صاحب الزمان دور است»

برس امشب که یک به یک همه فرض های غلط به هم بخورد

نا خلف سائلی که می بینی همه عمر ترسش این بوده

روزگاری خدای نا کرده، نامش از دفترت قلم بخورد

حتم دارم که هرشب جمعه، کربلا پا به پای زهرایی

عطری از جنس سیب های بهشت، به نفسهات دم به دم بخورد

حتم دارم قیامتی برپاست، وقتی از غم صدات می لرزد

روضه خوان می شوی و در گوش حرم اشعار محتشم بخورد