آرشیو پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷، شماره ۶۸۸۵
ایران جمعه: کافه فرهنگ
۱۲
پیشنهاد هفته

روایت نویسنده «این خانه پلاک ندارد» از یک فیلم و یک کتاب

یادداشت های زیرزمینی؛ روایتی همواره بدیع

لادن نیکنام (نویسنده)

اگر قرار باشد از میان تمام کتاب هایی که تا به امروز خوانده ام و دوستشان داشته ام، فقط - و فقط - یک کتاب را به عنوان کتابی که همیشه برایم قابل مراجعه بوده، نام بیاورم حتما آن کتاب «یادداشت های زیرزمینی» فئودور داستایوفسکی است.

من هربار که به این کتاب مراجعه می کنم، انگار به مکاشفه هایی تازه تر می رسم. داستایوسکی در این اثر بازتعریفی دیگرگونه از انسان دارد و شاید همین نگاهش به انسان همیشه چیزی را در من زنده نگه می دارد که برگردم و در شرایط مختلف به وجهی از انسانی که او تعریف می کند، توجه کنم. او انسان را به عنوان یک کلیت با شرایط اجتماعی، تاریخی، ذهنی و حتی روحی اش روایت می کند؛ البته در کنار این وجه از روایت داستایوفسکی، رمان «یادداشت های زیرزمینی» همیشه برای نویسنده ای مثل من ایده های فراوانی در چنته دارد.

به نظر من متن های بزرگ خلق شده توسط خالقان بزرگ، مثل شعرهای حافظ و سعدی یا رمان های داستایوسکی، هر بار انسانی را که هر روز با حالی دیگرگونه و شرایطی دیگرگونه از خواب برمی خیزد، راضی می کند و به سوال های او پاسخ می دهد. شاید امروز ما دیگر شبیه آدم های روزگاران و قرن های پیش نیستیم و هر روزمان را به وجهی دیگر از ادراکات، هیجانات و تعریف هایمان آغاز می کنیم و اگر نویسنده ای همچنان به یک وجه از شرایط یا انسانی که در بطن و متن خود دارد، کفایت کند، مطمئنا پاسخگوی امروز ما نخواهد بود. شاعران و نویسندگان بزرگ این گونه هستند.

انسان را ازلی و ابدی می بینند و این نگاه آنها برای کسی چون من که سر و کارش با کلمه است اتفاقا ظرفیت ساز و ایده ساز می شود تا هر بار من هم در روایتم از انسان ها به این مرجع ها نگاهی بیندازم تا شاید وجهی دیگر از انسانی که شاید نمی شناسم را در تعریف آنها ببینم تا تعریف خود را کامل کنم. ما در متن حافظ ها و سعدی ها در نمونه ایرانی اش، انسان مجرد را نمی بینیم که روح ندارد و نما و شمایی کلی است، بلکه انسان را فارغ از هرگونه جغرافیای زیستی و زمانی و با تمام ظرفیت های پیدا و پنهانش نظاره می کنیم. برای من یک چالش همین است که هر وقت می خواهم یک شخصیت را در شعر یا داستانی روایت کنم «یادداشت های زیرزمینی» را به ذهنم می آورم یا می خوانم.

این تفاوت متن و اثر است که در کار نویسندگانی بزرگ مثل داستایوفسکی قابل ارجاع همیشگی است. نویسندگان ما باید از این ظرفیت ها استفاده کنند. از فیلم، داستان، نقاشی و هر هنر دیگری که ظرفیتی به نوشتار آنها اضافه

می کنند.

مثلا چند وقت پیش فیلم «سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری» ساخته مارتین مک دونا را دیدم بسیار فیلم جذابی برای من بود. ما در این فیلم در وضعیتی قرار می گیریم که شاید برای هر کسی پیش بیاید؛ از دست دادن یک عزیز. میان ادبیات و سینما و هنرهای دیگر این وضعیت ها و روایت ها و شکل و ساختارشان هستند که می توانند برای نویسندگان دیگر ظرفیت ساز باشند و ذهن نویسنده را تربیت کنند تا شاخک های حسی قوی تری نسبت به مسائل پیرامون خود داشته باشند.

همین است که معتقدم نویسنده باید حتی اخبار روزگار خود را مو به مو بداند و روزانه از آن آگاه باشد؛ چون انسان امروزی انسانی مجرد محیطی که در آن زندگی می کند نیست و همه چیز در زندگی روحی و جسمی او نقش دارد.