کیلویی چند!
کیلویی چند! محمود برآبادی
ناشری کتابم را چاپ کرده بود و بعد از آنکه چندبار برای حق التالیفش تماس گرفتم و نتیجه نداد، رفتم دفترش. گفت: «شرمنده. می بینی که بازار کساده. این روزها کسی کتاب نمی خره. مخصوصا این جور کتابا رو».
گفتم: «مگه کتاب های من چشه؟ تازه چندتا لاک پشت هم گرفته».
گفت: «کسی به لاک پشت و خرگوش نگاه نمی کنه. کلا وضع خرابه». خلاصه بعد از کلی کلنجاررفتن و بعد از آنکه قسم و آیه خوردم پول لازم هستم، ناشر محترم گفت: «الان دستم خالی است، ولی می تونی به جاش کتاب ببری». نمی توانستم بگویم کتاب به چه دردم می خورد. یک بسته کتاب به جای حق التالیف گرفتم و راه افتادم طرف خانه. کتاب ها سنگین بود و من هم که نمی توانستم تاکسی دربست بگیرم. با هر مکافاتی بود خودم را به نزدیک خانه مان رساندم.
از اتوبوس پیاده شدم و بسته کتاب ها را در دست گرفتم و راه افتادم. چند قدم نرفته بودم که دیدم دو راننده با هم دعوایشان شده و دارند ارواح رفتگان یکدیگر را شاد می کنند.
راننده وانت رفت و از توی ماشین، قفل فرمان را برداشت و آمد و بالا برد که بزند تو سر راننده سواری. راننده سواری که هم غافلگیر شده بود و هم ترسیده بود، من را که دید با بسته کتاب ایستاده ام و آنها را نگاه می کنم، بسته را از من گرفت و بالا برد و سپر کرد.
راننده وانت نامردی نکرد و محکم کوبید روی بسته. کتاب ها روی زمین ولو شدند. گفتم: «ببین چه کار کردی. کتابام خراب شد. من نویسنده کتاب هستم».راننده سواری گفت: «نویسنده کیلویی چنده؟»
گفتم: «حالا این کتاب ها را چی کار کنم؟»راننده گفت: «اول و آخرش که باید خمیر بشه».
مردم رسیدند و راننده ها را از هم سوا کردند. من مشغول جمع کردن کتاب ها از زمین شدم. اولش ناراحت بودم، ولی بعدش به این فکر کردم و ناراحتی ام کم شد. با خودم گفتم کتاب های من که نمی توانست فکر این بنده خدا را عوض کند، لااقل باعث شد که مغزش متلاشی نشود.