قصه، رنگ، توپ
کهگیلویه و بویراحمد استانی است در جنوب غربی ایران؛ استانی سر سبز که جنگل های بلوط زیبا دارد و کودکانی که عاشق قصه اند. من اسماعیل آذری نژاد هستم. بیشتر از 5 سال است برای کودکان 60 روستا کتاب قصه می برم تا آنان با یار مهربان دوست باشند و در این سال ها چقدر دوستان خوبی شدند. کودکان روستایی هر روز عصر که از چوپانی در کوه برمی گردند، زیر درختان بلوط جمع می شوند و باهم قصه می خوانند، نقاشی می کشند و در مورد کتاب هایی که خوانده اند با هم حرف می زنند. اینجا قصه بچه ها را برایتان می نویسم. هر هفته یک قصه کوتاه از بچه های روستایی کهگیلویه و بویراحمد بخوانید.
روزی از بچه ها خواستم هرکس درباره کتاب هایی که برای مطالعه به آنها می دهم، یک صفحه بنویسد. به آنها گفتم به بهترین نوشته جایزه می دهم و جایزه هم یک جفت کفش است. یکی از پسربچه ها که کلاس دوم دبستان است، گفت: «حاج آقا اگر من جایزه را ببرم، می شود یک کفش بزرگ تر به من جایزه بدهید؟» پرسیدم:«چرا کفش بزرگ می خواهی؟» جواب داد:«کفش را برای خودم نمی خواهم. بابام کارگر است. خیلی وقت است که وقتی سر کار می رود، کفشش پاره است. سیمان و ماسه پاهایش را اذیت می کند.» از اینکه این پسر خودش کفش های پاره و کهنه داشت و آنقدر به فکر پدرش بود، اشک در چشمانم جمع شد.