آرشیو پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷، شماره ۴۲۳۲
غیر قابل اعتماد
۱۴
شعر طنز

و ما اوقات مان تلخ است

ابوالفضل زرویی نصرآباد

دوتا کفتر

نشسته ‏اند روی شاخه سدر کهنسالی…

«مهدی اخوان ثالث»

من و «زیور»

-که باشد بنده را هم خانه و همسر-

نشسته ایم توی خانه زیبای باحالی

و دیگ آش جومان بر سر بار است

و ما را استکانی چای در کار است

غم و رنج و عذاب و غصه در این خانه متروک است

خلاصه، لب مطلب، از قضا، آن سان که می بینی،

حسابی کیف مان کوک است!

اگر زیور به من گوید که: «ملا جان!»

جوابش می دهم با مهربانی: «جان ملاجان!

من از تو نگسلم تا هست جانی در بدن، پیوند

به جان هشت سر فرزندمان سوگند!»…

- بیا نزدیک، ملا جان!

ز پشت پنجره، بنگر خیابان را

بفرما کیست این مردی که می آید؟

- کدامین مرد، زیور جان؟!

- همان مردی که رنگ مرکبش زرد است

همان مردی که شاد و خرم و مسرور

برامان دست می جنباند از آن دور!

- بلی می بینمش، اما نمی دانم که نامش چیست

گمان دارم که او بی توش مردی، راه گم کرده است

و شاید باد دیشب، جانب این سمتش آورده است!

- ببین ملا! عجب خوشحال و شنگول است!

و خورجینش از این جایی که می بینم پر از پول است

گمانم بخت گم گردیده ما باشد این موجود فرخ فال

به قول یقنعلی بقال:

«برآمد عاقبت خورشید اقبال از پس دیفال!»

- عیال نازنینم، اندکی خاموش

همای بخت و اقبال تو، دارد می تکاند پاچه هایش را!

و دارد می نماید سینه اش را صاف

بیا بشنو، ببین دارد چه می گوید:

- هلا ای شهروندانی که بی تزویر و بی ترفند

شکفته روی لب هاتان ز شادی، غنچه لبخند

منم، من، شهرداری مرد گلدان مند

منم مرد عوارض گیر خودیاری ستاننده

منم، من، خانه های بی مجوز را، بنا، از بیخ و بن کنده!

منم بیچارگان را درد بی درمان!

منم چونین… منم چونان…!

دو روزی رفته از آن روز…

من و زیور

نشسته ایم، زیر سایه کاج کهنسالی

و آنک بچه هامان نیز

به بازی، داخل ویرانه های خانه مشغول اند

و من قدری بداحوالم

دلم آن سان که می بینی، دچار رنج و بی صبری است

و چشمانم، کمی تا قسمتی ابری است!

دگر زیور نمی گوید که: «ملا جان!»

و من دیگر نمی گویم: «بفرما، جان ملا جان!»

چرا؟ چون خانه مان یادآور ویرانه های «آتن» و «بلخ» است

و ما اوقات مان تلخ است!