و ما اوقات مان تلخ است
دوتا کفتر
نشسته اند روی شاخه سدر کهنسالی…
«مهدی اخوان ثالث»
من و «زیور»
-که باشد بنده را هم خانه و همسر-
نشسته ایم توی خانه زیبای باحالی
و دیگ آش جومان بر سر بار است
و ما را استکانی چای در کار است
غم و رنج و عذاب و غصه در این خانه متروک است
خلاصه، لب مطلب، از قضا، آن سان که می بینی،
حسابی کیف مان کوک است!
اگر زیور به من گوید که: «ملا جان!»
جوابش می دهم با مهربانی: «جان ملاجان!
من از تو نگسلم تا هست جانی در بدن، پیوند
به جان هشت سر فرزندمان سوگند!»…
- بیا نزدیک، ملا جان!
ز پشت پنجره، بنگر خیابان را
بفرما کیست این مردی که می آید؟
- کدامین مرد، زیور جان؟!
- همان مردی که رنگ مرکبش زرد است
همان مردی که شاد و خرم و مسرور
برامان دست می جنباند از آن دور!
- بلی می بینمش، اما نمی دانم که نامش چیست
گمان دارم که او بی توش مردی، راه گم کرده است
و شاید باد دیشب، جانب این سمتش آورده است!
- ببین ملا! عجب خوشحال و شنگول است!
و خورجینش از این جایی که می بینم پر از پول است
گمانم بخت گم گردیده ما باشد این موجود فرخ فال
به قول یقنعلی بقال:
«برآمد عاقبت خورشید اقبال از پس دیفال!»
- عیال نازنینم، اندکی خاموش
همای بخت و اقبال تو، دارد می تکاند پاچه هایش را!
و دارد می نماید سینه اش را صاف
بیا بشنو، ببین دارد چه می گوید:
- هلا ای شهروندانی که بی تزویر و بی ترفند
شکفته روی لب هاتان ز شادی، غنچه لبخند
منم، من، شهرداری مرد گلدان مند
منم مرد عوارض گیر خودیاری ستاننده
منم، من، خانه های بی مجوز را، بنا، از بیخ و بن کنده!
منم بیچارگان را درد بی درمان!
منم چونین… منم چونان…!
دو روزی رفته از آن روز…
من و زیور
نشسته ایم، زیر سایه کاج کهنسالی
و آنک بچه هامان نیز
به بازی، داخل ویرانه های خانه مشغول اند
و من قدری بداحوالم
دلم آن سان که می بینی، دچار رنج و بی صبری است
و چشمانم، کمی تا قسمتی ابری است!
دگر زیور نمی گوید که: «ملا جان!»
و من دیگر نمی گویم: «بفرما، جان ملا جان!»
چرا؟ چون خانه مان یادآور ویرانه های «آتن» و «بلخ» است
و ما اوقات مان تلخ است!