آرشیو پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۹۷، شماره ۲۲۰۶۱
اخبار کشور
۳
چشم به راه سپیده

تو می آیی و دست های مرا پر از عطر یاس و سحر می کنی

اعجاز جنون!

ایجاز شاعرانه چشم تو تاکنون

ما را کشانده است به اعجازی از جنون

هر روز در هوای تو پرواز می کنیم

هر روز می شویم چو خورشید، سرنگون

تا آستین به قصد تو بالا زدیم شد

شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون

باید امید هر چه فرج را به گور برد

بیهوده می بری دل ما را ستون ستون…

این شعر هم ردیف غزل های چشم توست

زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون

مرتضی آخرتی

دوباره بخوان!

‏وقتی نفس گرفته، دلم در هوایتان

‏یعنی منم که زنده ام از اشک هایتان

‏داوود من! دوباره بخوان تا که عالمی

‏ایمان بیاورد به طنین صدایتان

‏از این همه سحر که گذشته است می شود

‏یک شب نصیب این دل من هم دعایتان

‏این اشتراک چشم من و چشم خیستان

‏من گریه ام به کشته کرببلایتان

آقا اجازه می دهید هر وقت آمدید

‏نقاشی ام کنند مرا زیر پایتان؟

یک روز عاشقانه تو از راه می رسی

‏آن روز واجب است بمیرم برایتان

علی اکبر لطیفیان

سحرهای مدینه

ای منجی دل های خزان دیده کجایی

کی می رسد آن جمعه موعود بیایی

ای نبض زمان ذکر دعای فرج تو

مافوق مکان در نظر اهل ولایی

کنزالفقرایی و همانند نداری

تو رحمت موصوله احسان خدایی

عیب از دل ما نیست گرفتار تو هستیم

عیب است کریمان که برانند گدایی

ای زائر تنهای سحرهای مدینه

دلسوخته از روضه ام النجبایی

باید که تقاص دم مظلوم بگیری

چون منتقم خون امام الشهدایی

یک جمعه بیایی همه باشیم کنارت

گر میل کنی یا که اراده بنمایی

احسان محسنی فر

بچه های عزادار

از خود فرار کردم و لا یمکن الفرار

امشب دوباره آمده ام بر سر قرار

رسوای خویش گشتم و غرق خجالتم

من آمدم ولی تو به روی خودت نیار

من در میان راه زمین خورده ام بیا

از بس که بار آمده بر روی دوش، بار

آن قدر در حجاب خودم غوطه می خورم

حتی تو را ندیده ام این گوشه و کنار

امشب که گریه های تو باران گرفته است

از چشم خشکسال منم قطره ای ببار

اصلا وکیل ما تو و ما هیچ کاره ایم

ما خویش را به دست تو کردیم واگذار

در انتظار آمدنم ایستاده ای

شاید به این امید که می آیمت به کار

امشب برای اینکه بیایی به پیش ما

انگشت روی روضه دلخواه خود گذار

امشب مرا به خانه مادر ببر که باز

آنجا نشسته چشم کبودش به انتظار

ما را ببر که گریه بریزیم پشت در

مانند بچه های عزادار و بی قرار

رحمان نوازنی

بغض قلم شکست

حرف از غروب جمعه شد و مرز غم شکست

کهنه غرور کاغذ و بغض قلم شکست

مانند هفته های گذشته زبان گرفت

جمعه شد و نیامد و دل باز هم شکست

هرشب دلت شکست و دل ما ترک نخورد

شرمنده ایم از اینکه دل مرده کم شکست…

اسماعیل شبرنگ

تو می آیی و…

تو می آیی و دست های مرا

پر از عطر یاس و سحر می کنی

تو می آیی و لحظه های مرا

از احساس گل تازه تر می کنی

تو می آیی و چشم های مرا

برای شکفتن خبر می کنی

اگر خسته باشم از این انتظار

به این خسته آخر نظر می کنی

تو می آیی و با غزل های سبز

بهار جوان را صدا می زنی

به «انسانیت» بال و پر می دهی

به زخم «حقیقت» دوا می زنی

تو می آیی و مرهم آشتی

به سرتاسر کینه ها می زنی

تو می آیی و با طلوعی لطیف

چه نقشی به آینه ها می زنی!

نسرین صمصامی