آرشیو پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۷، شماره ۴۲۴۹
کتاب
۱۰
رمان 2

درباره «غروبدار» نوشته سمیه مکیان

در امتداد مرگ

مرگ در لحظه رخ نمی دهد، بلکه می تواند فعلی باشد که هر روز و هر ساعت آن را زندگی می کنیم. مرگ گذار است از مرحله ای به مرحله دیگر و نمی توان تعریف دقیقی از آن ارایه کرد و دستیابی به یک تعریف واحد از آن دور از انتظار است.

آیا مرگ و زندگی معنای ثابتی دارند؟ آیا می شود از مرزی سخن گفت که میان مرگ و زندگی است؟ آیا مرگ انسان واقعا برابر با مرگ جسمانی است؟ یا اینکه مرگ چگونه با ذات و ماهیت انسان ارتباط برقرار می کند؟

جواب تمام این سوال ها را می توان در نقاط تاریک و روشن زندگی غلامرضا ساعتچی جست وجو کرد. غلامرضا ساعتچی که سندرومی به نام سندروم غروب به گرانیگاه و مرکز ثقل زندگی اش تبدیل شده و فشار آن را بر تمام ذرات و اجزای زندگی او شاهد هستیم. سندروم غروب که گونه ای از فراموشی است هر روز با غروب خورشید به سراغش می آید؛ گویی مرگ همچون دزدی در شب حمله می کند و حافظه و هویتش را می دزدد. حملاتی که هر شب تکرار می شوند. ساعت بدن آقای ساعتچی به هم ریخته و ریشه و علت این بی نظمی هیچگاه مشخص نمی شود؛ درواقع هیچ جواب دقیقی برای چنین بیماری پیچیده ای وجود ندارد و البته هیچ درمان مشخصی. تمام آنچه از فرد برمی آید، گذر از روزها است و در انتظار شب نشستن، تا در شب بیتوته کند؛ شبی که او را انتظار می کشد.لحظاتی پدید می آید تا او آنچه را حس می کند زندگی کند، اما دلهره و ترس از تاریکی بر اضطرابش می افزاید. نخستین رمان سمیه مکیان یعنی «غروبدار» که به مرحله ده رمان برگزیده جایزه احمد محمود نیز راه یافته، حول محور همین داستان شکل می گیرد. یک داستان اصلی با خرده روایت هایی که همچون داستان ذهن غلامرضا ساعتچی، پر از پیچ وخم هایی است که او را از لایه های مختلف داستان گذر می دهد و نویسنده با نگاهی جزیی نگر و موشکافانه در شرح آنچه حس می شود یا به چشم می آید، توانسته مخاطب را با خود همراه سازد. انتخاب یک موضوع بکر و در پی آن گزینش صحنه هایی که با این موضوع، هم از لحاظ معنایی و هم از لحاظ تصویرسازی قرابتی سنجیده دارند، باعث شده کلیت داستان چفت وبستی درست داشته باشد. حضور آدم ها در داستان، زمان را بارور می کند تا به موقع ظاهر شوند و حوادث و خرده روایت ها را شکل بخشند که اینها خود دلایلی موجه هستند تا مخاطب را درگیر سیر داستان کنند. از نظر شخصیت پردازی، غلامرضا ساعتچی به خوبی توانسته پل ارتباطی بین آدم های داستان باشد، تا آنجایی که هر شخصیتی با روایت خود گره می خورد و فضا را برای وقوع هر حادثه ای آماده می سازد.

یکی از موارد چشمگیر در «غروبدار» نوع روایت است؛ روایتی سیال که در آن حال وهوای آدم های قصه به خوبی قابل درک است. به نظر می آید برگ برنده سمیه مکیان در این نوع نگاه، آگاهی کامل او نسبت به سندروم غروب باشد. افراد مبتلا به این سندروم در تشخیص واقعیت از رویا چنان ناتوان می شوند که درک درستی از اتفاقات اطراف خود ندارند. ذهن این افراد دچار آشفتگی و هذیانی می شود که نمود خارجی آن در داستان به خوبی قابل لمس است. نویسنده با واردکردن چنین رویکردی به فضای داستان و نوع روایتی که ارایه می دهد، تمام آنچه را که ذهن غلامرضا درگیر آن است پیش روی مخاطبش قرار می دهد تا او نیز به درک درستی از دید شخصیت اصلی به اتفاقات پیرامون برسد. کوشش اطرافیان برای کنترل فراموشی دور از چشم نمی ماند. آنها تلاش می کنند درد این فراموشی را تسکین دهند و شرایط را در ایده آل ترین حالت ممکن نگه دارند. پرنیان، پدربزرگ را در طول روز با قواعدی منظم و خاص، برای بعد از غروب مهیا می کند. او را به راه رفتن مجبور می کند و با نشانه هایی تلاش دارد ترس او را از فراموشی کاهش دهد و تمام سعی اش بر این است که غلامرضا زود بخوابد تا رنج کمتری را متحمل شود.

آشفتگی و هذیان، زندگی دیگر شخصیت ها را نیز فرا گرفته؛ آشفتگی ای که علت آن یک سندروم خاص نیست، بلکه سرنوشتی است که همچون گردابی آدم ها را به داخل خود کشانده. کتایون همسر غلامرضا که خودکشی کرده، فرزندانش، کامه که در پی اختلافاتی از همسرش جدا شده و کاوه که خود به بیماری سختی دچار است و خانه نشین شده و چندین و چند نفر دیگر که در گذشته غلامرضا نقش بازی می کنند و البته پرنیان که نقش پررنگی در کنار غلامرضا ایفا می کند، درواقع پرنیان همان کسی است که تصاویر روشنی از آدم های قصه و وابستگانش به دست می دهد. او با سن کم، قابل اعتمادترین شخصیت داستان است که هرچند مسوولیت های بزرگ، درک او را نسبت به مسائل تغییر داده (چنانکه نمود آن را در کارهای کودکانه اش همچون نقاشی هایش می بینیم) اما نگاه او همچنان همان نگاه بی آلایش و روایت او صادقانه و بدون ابهام و پیچیدگی خاصی است. او آدم ها را همان طور تصویر می کند که به نظر می آیند نه با متر و معیار روایت های ذهنی خودشان.

علاوه بر فصل های اصلی داستان که وظیفه روایت را بر عهده دارند، پنج «یاددآر» قسمت های پایانی داستان را دربرمی گیرند. این یاددآرها برای کمک به غلامرضا و به خاطرسپردن هویتش برای او تهیه شده اند؛ نشانه هایی که از گذشته دور او می آیند. عموما زندگی در زمان حال و آنچه در اکنون اتفاق می افتد مرهمی است بر خاطرات تلخ، می توان در لحظه چنان زندگی کرد که خاطرات نامطبوع گذشته به دست فراموشی سپرده شوند. اما کارکرد گذشته در زندگی غلامرضا تفاوتی اساسی با زندگی دیگر افراد دارد. یاددآرها قرار است مرهمی باشند بر حال ناخوش او. در دوره ای که هویت این فرد دستخوش تغییراتی بنیادین می شود، خاطرات گذشته قرار است هویت متزلزل او را سامان بخشند و با برگرداندن او به گذشته یادآوری کنند که او غلامرضا ساعتچی است. زندگی در چنین وضعیت نابسامانی تا کجا می تواند مقابل مرگ دوام بیاورد؟ در همان صفحه نخست ما با این جمله روبرو می شویم: «تقدیم شده به مرگ» مرگ زندگی را به سایه می فرستد تا آدم ها درک کنند چگونه مردن را. بی جا نیست که شکسپیر، هملت را وامی دارد تا بگویند چه کسی بلد است خود را خلاص کند؟ و در این روند ترس به نحو مضحکی ما را به داشته های مان پیوند می زند. اما غلامرضا ساعتچی هنوز آن توان را دارد تا به اندازه تعلق خاطرش به زندگی، مرگ را عقب بزند و به خود آید تا بار دیگر با طلوع نخستین روشنایی روز به تجربه ای تازه دست یازد، گرچه هنوز دغدغه هراس از تاریکی، جلوه تمام روشنایی ها را به بازی می گیرد. اما به تعبیری دیگر بگذاریم این زندگی تقدیم شود به شکوه و بزرگی مرگ. مرگ در معنای والای خودش که آرامشی ابدی به همراه می آورد، به دور از هر آشفتگی، بی قراری و سردرگمی ای.