آرشیو سه‌شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۷، شماره ۴۲۵۳
سیاست نامه
۱۶
درنگ

تباهی و عشق

فرهاد گوران

زندگی امروز چنان با اقتصاد و کالا گره خورده که جایی برای عشق و جنون باقی نگذاشته، مگر جنون مصرف. در این میان زخم ناسور ملال، روح و روان را می خورد و می تراشد. نخستین بار که خبر خودکشی یک نفر را شنیدم؛ سال 65 بود. همسایه مان بود. جوانی 18 ساله، کتابخوان و سر به زیر. در اوج تباهی عاشق دختری شده بود؛ عشقی ناممکن. روی دیوار کوچه مان آن بخش از داستان لیلی و مجنون را نوشته بود که مجنون پس از آگاهی از مرگ پدر خود به بیابان می رود و با درندگان و حیوانات انس می گیرد؛

خو کرده چو وحشیان صحرا

با بیخ نبات های خضرا

نه خوی دد و نه حیطه دام

با دام و ددش هماره آرام

درنده پلنگ وحش زاده

از خوی پلنگی اوفتاده

خط آن جوان تا سال ها روی دیوار باقی بود، کنار شعارهایی از دوران انقلاب 57. آن دستخط کج و کوله را هر وقت به یاد می آورم خود را در شمایل کودکی می یابم که بهت زده از زمین و آسمان، دیگر حتی به صدای آژیر قرمز و پخش مکررش عادت کرده بود اما آن دیوار-نوشته هر روز درنظرش غریب تر می نمود.

مجنون، عاشقی است که پس از طرد شدن از قلمرو انسانی، وارد قلمرو حیوانات می شود. او تن به حیوان-شدن می دهد. به طبیعت بازمی گردد؛ طبیعت سوبژکتیو همچون اقلیمی مشترک و تمییزناپذیر میان انسان / حیوان. عشق امروزه حتی اگر نزد گونه ای نایاب از عاشقان به کالا بدل نشده باشد، اما هرگز آن نیروی گذشته را ندارد و مد ام در معرض تهدید است. زوج های عاشقی را می شناسم که با شوری غریب زندگی مشترک را آغاز می کنند، اما پس از چند سال و گاه چند ماه، با هم بیگانه می شوند. آن نیرویی که زندگی عاشقانه را تمدید می کند چیزی ورای مناسبات صرفا حسی و عاطفی است؛ پس عجیب نیست اگر در میان اطرافیان خود پیوسته شاهد گسست هستم، گسستن از دیگری و پیوستن به تنهایی. آنچه آلن بدیو، فیلسوف فرانسوی، رخداد حقیقت نامیده چهار شرط دارد: عشق، سیاست، علم و هنر. چنین است که وجود عشق به تحقق آن سه شرط دیگر در ساحتی جمعی بستگی دارد؛ اگر نه حتی اگر میان دو تن رخ دهد و جان های فسرده، سعادت تجربه آن را بیابند، دیری نمی پاید و زوالش حتمی است.