به حرمت خون شهدا
گفت: «دعا کن اسیر نشم، آخه ممکنه طاقت شکنجه رو نداشته باشم.»
بعد از سکوتی طولانی ادامه داد:
- «دعا کن مجروح هم نشم.»
گفتم: «ان شاءالله سالم برمی گردی علی آقا؟»
گفت: «نمی خوام مجروح بشم و زندگی شما به خاطر مجروحیتم سخت بشه، طاقت درد هم ندارم.»
دوباره بعد از سکوتی طولانی ادامه داد: «فقط دعا کن شهید بشم؛ آن هم با لباس سپاه.»
از حرف هایش دلم لرزید و صدایش بلندتر از هر صدایی در گوشم پیچید: «وقتی بهشت رضا دفنم کنید، به خاطر حرمت خون شهدا آمرزیده می شم.»
و دیگر چیزی نگفت.
خاطره ای از شهید سیدعلی نشست موسوی تبار
راوی: مریم اکبری، همسر شهید