آرشیو چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۷، شماره ۳۳۴۴
ادبیات
۹
شیرازه

نمایشنامه هایی از اونیل و مک دونا

از آینده به امروز

نسیم آصف

«یک ماجرای خیلی خیلی خیلی ساده» عنوان نمایشنامه ای از مارتین مک دونا است که به تازگی با ترجمه بهرنگ رجبی در نشر بیدگل منتشر شده است. از مک دونا پیش از این آثار دیگری به فارسی ترجمه شده بود که تعدادی از آنها با ترجمه بهرنگ رجبی در نشر بیدگل به چاپ رسیده اند. «یک ماجرای خیلی خیلی خیلی ساده» نهمین نمایشنامه مارتین مک دونا است که اولین بار در پاییز سال 2018 در لندن روی صحنه رفت و با موفقیت زیادی هم روبرو شد. این نمایشنامه با دیگر آثار مک دونا تفاوتی بارز دارد و آن اینکه در این جا شخصیت های واقعی قهرمان های نمایشنامه هستند: «هانس کریستین اندرسون و چارلز دیکنز، با چهره هایی یکسر متفاوت از تصویر تاریخی جاافتاده شان، مردانی شریر و بی رحم که برای رسیدن به خواسته هایی شخصی و برای کسب موفقیت، از هیچ کاری ابا ندارند، حتی شکنجه و کشتن بی گناهانی که تنها جرمشان داشتن خلاقیتی بیشتر از این نویسنده های شهیر است». با این حال تاریخ و سیر وقایع همیشه به سویی نمی رود که نقش آفرینانش می خواهند حتی اگر مثل روایت مک دونا در این نمایش، کسانی از آینده به امروز آمده باشند تا تاریخ را آن طور که دلبخواهشان است تغییر دهند.

«یک ماجرای خیلی خیلی خیلی ساده»، نمایشنامه ای است در دو بخش با یازده صحنه و زمان نمایش هم نیمه دوم قرن نوزدهم است. مک دونا نمایشنامه نویس انگلیسی است که در سال 1970 در لندن متولد شده است. او در نوجوانی اش با دیدن نمایشی از دیوید ممت با نام «بوفالوی امریکایی» تصمیم گرفت که به عالم نویسندگی وارد شود. از این رو درس را رها کرد و طی هشت سال بعدش بیش از صد قصه و طرح فیلمنامه نوشت و آنها را به هرجایی که امکانش بود فرستاد اما همگی رد شدند. مک دونا در بیست وچهارسالگی و در حالی که هنوز نتوانسته بود مسیر خودش را در نویسندگی پیدا کند، تصمیم گرفت به نوشتن نمایشنامه بپردازد و در یک دوره ای در آن زمان از صبح تا عصر مشغول نوشتن نمایشنامه شد و بعدازظهرها تا شب هم به تماشای سریال های تلویزیون می پرداخت تا برای روایت هایش ایده پیدا کند. حاصل کار این شد که او در طول تنها نه ما، هفت نمایشنامه نوشت که اگرچه خودش از یکی از آنها رضایت نداشت اما شش تای دیگر آثاری موفق از آب درآمدند و مورد توجه زیادی قرار گرفتند. در صحنه دهم نمایش و در یکی از دیالوگ های دیکنز می خوانیم: «کیلی، آره، کولی ها… ظاهرا کولی ها -من اون زمان این رو نمی دونستم- ولی ظاهرا کولی ها مال آینده ن و تو زمان برمی گردن عقب تا به ما بگن کارکردن بی معنیه و ماها باید همگی بیشتر بریم بیرون توی هوای آزاد باشیم و باید بگم من هم با این تصور موافقم ها، فقط به نظرم این ور اون ور رفتنشون و توضیح دادن این قضیه شون جور درستی نیست. به هرحال، مارجوری من یه جوری… راستش ما صداش می زدیم پاملا، اسمش رو از روی اسم عمه مرحوم کاترین گذاشته بودیم که تو روچستر زندگی می کرد… پاملا یه جوری به جماعت کولی های محلی ما پیغام رسونده بود که از آینده یه چیزی براش بیارن، یه چیزی که امیدوار بود یه روزی تو کنگو به دردش بخوره. اگه می تونست یه وقتی پول اون جارفتن رو جور بکنه، یا گمونم اگه زنده می موند…».

«پیش از ناشتایی و سه نمایشنامه دیگر» از یوجیل اونیل با ترجمه یدالله آقاعباسی دیگر کتاب تازه ای است که به تازگی در مجموعه نمایشنامه های نشر بیدگل به چاپ رسیده سات. اونیل از نمایشنامه نویسان مشهور امریکایی است که در سال 1936 برنده جایزه نوبل ادبی شد. «پیش از ناشتایی»، «پسرک خیال باف»، «زنی برای تمام عمر» و «موجی» عناوین چهار نمایشنامه کوتاهی هستند که در این کتاب به چاپ رسیده اند. اونیل در نمایشنامه های کوتاهش خطی مشترک را ترسیم کرده است و طبق توضیحات کوتاه خود کتاب، «در نمایشنامه های کوتاه یوجین اونیل بذر تفکری پاشیده شده است که تمام عمر و در تمام آثارش دست از سر او برنداشت و آن از سویی کشیده شدن پرده پندار در پیش چشم آدم ها و از سوی دیگر دریده شدن این پرده و رویارویی آنها با حقیقت عریان است. چیزی که هستی آنها را به تباهی برده و در لحظه رویارویی از پا درشان می آورد.»

شخصیت های نمایشی اونیل غالبا گرفتار پندارهایی باطل اند و این بن مایه های مشترک آثار اونیل در این چهار نمایشنامه نیز دیده می شود. شخصیت های این چهار نمایشنامه نیز، در مواجهه با حقیقت یا بهت زده اند یا زیر بار سنگینی حقیقت طاقت شان را از دست داده اند. نمایشنامه اول این کتاب، «پیش از ناشتایی»، که عنوان کتاب نیز برگرفته از نام این نمایشنامه است، تنها یک شخصیت با نام «خانم رولاند» دارد و مکان نمایش هم اتاق کوچک آپارتمانی در نیویورک سیتی است. خانم رولاند زنی بیست وچندساله است که البته خیلی پیرتر به نظر می رسد و ابتدای نمایش خمیازه کشان از اتاق خواب بیرون می آید و خطاب به آلفرد، که معلوم نیست در خانه حضور دارد یا نه، می گوید: «آلفرد! نمی خواد وانمود کنی که خوابی. آلفرد! آلفرد! آهان! می دونستم. آلفرد! آلفرد! فکر نمی کنی دیگه وقتشه که بلند شی؟ می خوای تمام روز بگیری بخوابی؟ این قدر تنبلی که می خوای تا آخر عمرت تو رختخواب باشی. خدا می دونه الان ساعت چنده. از وقتی مثل همه احمقا رفتی ساعتتو گرو گذاشتی، دیگه حتی نمی تونیم بفهمیم ساعت چنده. آخرین چیز باارزشی بود که داشتیم، خودتم خوب می دونستی. هیچ کار دیگه ای بلد نیستی غیر از گرو، گرو… فقط بلدی بذاری گرو، آره؟ بلد نیستی بری بگردی یه کار پیدا کنی. بلد نیستی مثل یه مرد بری سر کار. آلفردی! پاشو! می شنوی چی می گم؟ می خوام قبل اینکه برم بیرون، اون رختخوابو درست کنم. حالم از اینجا به هم می خوره که کردیش آشغال دونی. ما دیگه خیلی اینجا نمی تونیم بمونیم، مگه اینکه تو از یه جایی یه کم پول پیدا کنی. خدا می دونه من هر کاری می تونستم کردم، بیشترشم کردم. هر روز رفتم بیرون زندگی رو راس وریس کردم، همون وقتی که تو مثل جنتلمنا با یه مشت هنرمند به دردنخور گوشه میدون رفتی تو کافه ها ول گشتی. حالا می خوام بدونم از کجا می خوای بری پول دربیاری؟».