آرشیو پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۷، شماره ۴۳۱۸
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

گاهی یک جور دیگر...

سروش صحت

شب عید ترافیک از همیشه سنگین تر می شود. تاکسی تکان نمی خورد. جوانی که جلو نشسته بود، گفت: «دارم دیوانه می شم، انگار تو قفس حبسم کردن.» راننده نگاهی به جوان کرد ولی چیزی نگفت. جوان دوباره گفت: «واقعا حالم بده... دارم می میرم. کاش می شد پیاده بشم، بقیه مسیر را بدوم.» راننده گفت: «خب پیاده شو، بدو.» جوان گفت: «واقعا؟» راننده گفت: «معلومه، پیاده شو، بدو.» جوان لحظه ای به راننده نگاه کرد، بعد در را باز کرد و با سرعت شروع به دویدن کرد، می دوید انگار واقعا از بند رها شده باشد. خانم مسنی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «کاش منم جوان بودم، اون وقت منم پیاده می شدم و می دویدم.» راننده گفت: «شما هم پیاده شو و بدو.» زن گفت: «من پا ندارم، هر دوتا پام درد می کنه.» راننده گفت: «یوا ش تر بدو.» بعد گفت: «نترس، کاری را که می خوای بکنی، بکن... فوقش خسته شدی یه ذره جلوتر ماشین می گیری.» زن مسن هم پیاده شد و لنگان لنگان لابه لای ماشین ها شروع به دویدن کرد. راننده لبخندزنان به دور شدن زن نگاه می کرد. فقط من و راننده در تاکسی مانده بودیم. ماشین ها تکان نمی خوردند، سرم را به صندلی تکیه دادم و چشم هایم را بستم.