گاهی یک جور دیگر...
شب عید ترافیک از همیشه سنگین تر می شود. تاکسی تکان نمی خورد. جوانی که جلو نشسته بود، گفت: «دارم دیوانه می شم، انگار تو قفس حبسم کردن.» راننده نگاهی به جوان کرد ولی چیزی نگفت. جوان دوباره گفت: «واقعا حالم بده... دارم می میرم. کاش می شد پیاده بشم، بقیه مسیر را بدوم.» راننده گفت: «خب پیاده شو، بدو.» جوان گفت: «واقعا؟» راننده گفت: «معلومه، پیاده شو، بدو.» جوان لحظه ای به راننده نگاه کرد، بعد در را باز کرد و با سرعت شروع به دویدن کرد، می دوید انگار واقعا از بند رها شده باشد. خانم مسنی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «کاش منم جوان بودم، اون وقت منم پیاده می شدم و می دویدم.» راننده گفت: «شما هم پیاده شو و بدو.» زن گفت: «من پا ندارم، هر دوتا پام درد می کنه.» راننده گفت: «یوا ش تر بدو.» بعد گفت: «نترس، کاری را که می خوای بکنی، بکن... فوقش خسته شدی یه ذره جلوتر ماشین می گیری.» زن مسن هم پیاده شد و لنگان لنگان لابه لای ماشین ها شروع به دویدن کرد. راننده لبخندزنان به دور شدن زن نگاه می کرد. فقط من و راننده در تاکسی مانده بودیم. ماشین ها تکان نمی خوردند، سرم را به صندلی تکیه دادم و چشم هایم را بستم.