آرشیو چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۸، شماره ۵۴۱۶
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

حکایت مادرشوهر مرجان

(1)
امید مهدی نژاد

در اواخر دوران سلجوقیان جنب پمپ بنزین خانواده ای می زیست که تنها یک فرزند پسر داشت. وقتی پسر خانواده به سن بلوغ جسمی رسید و تصمیم گرفت ازدواج کند، مادر وی به وی گفت: ای پسر، ما از دار دنیا فقط همین تو یکی را داریم و می ترسیم که تو را از دست بدهیم. اجازه بده همسر آینده ات را ما انتخاب کنیم. پسر گفت: من معتقدم هر انسانی خود باید همسر آینده خود را انتخاب کند. اما حالا که شما این طور می گویید چشم. از فردای آن روز مادر پسر دفترچه ای درست کرد و نام و مشخصات کلیه دخترهای همسایه و فامیل را در آن نوشت و یکی یکی به در خانه آنها رفت و با آنها مذاکرات فشرده ای کرد و در جلوی موارد آماده ازدواج تیک گذاشت. پس از تکمیل دفترچه، به همراه پسر با گل و شیرینی برای خواستگاری به خانه تک تک آنها رفتند.

پسر با اجازه بزرگ ترها با تک تک دخترها صحبت کرد اما با هیچ یک از آنها به تفاهم نرسید. سه ماه بعد، پس از پایان مذاکرات، پسر به مادر گفت: ای مادر، من به حرف تو گوش کردم، اما دیدی که با هیچ یک از گزینه های روی میز و زیر میز به تفاهم نرسیدم. حالا بیا برعکس. اجازه بده من همسر آینده خود را انتخاب کنم. مادر اجازه داد. فردای آن روز پسر به همراه دختری به خانه آمد. مادر پسر گفت: ای پسر، این کیست؟ پسر گفت: نام این دختر مرجان است و من می خواهم با او ازدواج کنم.

مادر پسر گفت: ندیده و نشناخته؟ پسر گفت: من تحقیقات بسیار کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که او از هر لحاظ برای من مناسب است و با وجود او همه مشکلات من حتی مشکل آب خوردنم حل می گردد. مادر پسر با تصمیم پسر موافقت کرد و پسر و مرجان پس از شش شب و هفت روز جشن و پایکوبی در یکی از هتل های بالای شهر با هم ازدواج کردند و به سر خانه و زندگی خود رفتند.

با توجه به این که ماجرای زندگی پسر و مرجان در این برهه حساس کنونی، ماجرایی دنباله دار است، ادامه این ماجرا را در شماره بعدی روزنامه، در همین مکان بخوانید.