آرشیو دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۸، شماره ۵۴۳۱
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

حکایت حکیم جوان و گاو پیر

حکیم جوانی برای خودسازی به بیابان های خارج از شهر رفت و آنجا چادر زد و به تنهایی داخل چادر استقرار یافت و به مراقبه و مبارزه با نفس و تفکر در معنای حیات و سایر شیوه های مرسوم خودسازی پرداخت. پس از دو هفته احساس کرد به میزان لازم ساخته شده و اکنون وقت آن است که برای ساختن اطرافیان، از خلوت چادر بیرون رود و به میان مردم باز گردد.

فردای آن رور پس از طلوع آفتاب چادر را جمع کرد و زیربغل زد و به سمت شهر حرکت کرد. در یکی از خیابان های منتهی به شهر، جنب یک گاراژ قدیمی سه مرد زحمتکش را دید که با تلاش بسیار سعی می کردند گاوی را در قسمت عقب یک نیسان آبی سوار کنند، اما گاو مقاومت می کرد و سوار وانت نمی شد. حکیم جوان جلو رفت و پس از سلام و احوالپرسی اظهار آمادگی کرد که به آنها کمک کند. مردان گفتند: بفرما. حکیم جوان نزدیک گاو رفت و نگاهی به او انداخت. گاو با دیدن حکیم جوان رام و آرام شد. سپس حکیم جوان دستی به پیشانی گاو کشید. گاو نیز آرام سوار قسمت عقب نیسان شد و کف وانت دراز کشید. وقتی گاو سوار وانت شد، مردان بدون این که از حکیم جوان تشکر کنند سوار قسمت جلوی وانت شدند و گازش را گرفتند و رفتند.

حکیم جوان دفترچه جملات قصارش را بیرون آورد و در آن نوشت: گاهی گاو بیشتر از آدم می فهمد. پس به سمت خانه به راه افتاد. وقتی به خانه رسید، صدای گریه مادرش را شنید. به سرعت خود را به مادر رساند و او را در آغوش گرفت و علت گریه اش را جویا شد. مادر با کف دست به فرق سر حکیم جوان کوبید و گفت: این هم از اقبال من. پسر بزرگ کردم، به جای آن که کمک کار من باشد، مدام در این طرف و آن طرف مشغول گردش و تفریح و یللی تللی است. از دار دنیا یک گاو پیر داشتیم که آن را هم امروز صبح دزد برد. در این هنگام، حکیم جوان راز آرام شدن گاو را دریافت و فهمید آن گاو، گاو خودشان بوده و او را شناخته بوده، اما او گاو را نشناخته بوده است. پس بار دیگر دفترچه جملات قصارش را بیرون آورد و در آن نوشت: واقعا که گاو بیشتر از آدم می فهمد.