آرشیو چهارشنبه ۱‌شهریور ۱۴۰۲، شماره ۵۵۶۳
اندیشه
۱۱
داستان داستان ها

ضحاک

(3)
دکتر علی نیکویی

گران مایه فرزند در پیش اوی/ از ایوان برون شد خروشان به کوی

کاوه با فرزندش از دربار ضحاک بیرون رفت و به بازار درآمد و لباس سفید آهنگری خود را برکند و سر سرنیزه کرد و فریاد زد: کیست که برای نجات از دست ضحاک به درگاه فریدون بیاید؟

پس مردمان همه به زیر درفشش جمع شدند و بعدها این درفش که لباس ساده و سفید آهنگری بود، درفش کیانی شد و هر کس خسرو شد بر آن زر و یاقوت و زمرد افزود و چنان شد که وقتی کسی این درفش را در شب می دید از تشعشع نورهای سنگ هایش گمان می نمود خورشید است.

آری مردمان با کاوه آهنگر همراه شدند و برفتند به درگاه فریدون، چون به درگاه فریدون رسیدند؛ فریدون آن درفش و مردم گردآمده در زیرش را بدید شادمان شد، پس درفش ساده را با زمردهای رومی بیاراست و آن را درفش کیانی نامید و آماده شد تا برای نبرد ضحاک حرکت نماید؛ اما پیش از حرکت برای جنگ به دیدار مادر شتافت درحالی که کلاه کیانی بر سر داشت و کمر زرین بسته بود؛ به مادرش فرمود جز پرستش یزدان کار دگر ننماید و مادر به اشک چشم او را به یزدان پاک سپرد.

فریدون دو برادر کوچک تر با نام های کیانوش و پرمایه داشت، به آنها دستور داد تا همراهش شوند و آن دو نیز در التزام رکاب پشت فریدون به حرکت درآمدند؛ پیش از کار و زار فریدون و سپاهیانش به بازار آهنگران درآمدند و فریدون دستور ساخت گرزی گران داد که سرش به شکل سر گاومیش باشد و آهنگران آن کردند که شاه خواست.

فریدون سپاهیان را بیاراست و همراه دو برادر خود کیانوش و پرمایه، پیشاپیش سپاه ایستاد و بار و بنه سپاهیان را بر فیلان و گاومیشان نهادند و با سری پر از کینه پدر منزل به منزل چون باد به حرکت درآمدند تا به کنار دریای اروندرود رسیدند؛ فریدون سپاه را در پشت این رود بیاراست و منزل گه شاه جوان اروندرود گشت؛ پس می بایست از اروند بگذرند؛ به رودبانانی که در آنجا کشتی داشتند دستور داد تا خود و سپاهش را از اروند گذراندند اما رودبانان گفتند تا مجوز از ضحاک نداشته باشد ایشان و سپاهیانش را به کشتی نمی ماند!

فریدون چون این شنید خشمناک شد و در دل ترس از اروندرود را بکشت و بر اسبش گلرنگ محکم نشست و به رودخانه زد و سپاهی مردانش نیز چنان کردند و همگی از آن سوی اروند به سلامت بیرون آمدند و به سمت کاخ ضحاک در بیت المقدس به راه افتادند، چون نزدیک شهر رسیدند فریدون از دور شهر را نگریست؛ دید کاخی در میان شهر است که چون ستاره مشتری در شب می درخشد و ایوانش بسیار بزرگ است پس یقین کرد آن کاخ، جایگاه ضحاک است! اندیشید که گر در بیرون شهر بسیار بایستیم ممکن است دشمن لشکرش را نظم دهد و به ما حمله نماید پس بهتر است آنها را غافلگیر نماییم و به شهر بتازیم، فریدون و سپاهش با اسبان بسان باد به شهر تاختند و شهر را در غافلگیری فتح نمودند، فریدون با اسب به داخل کاخ درآمد و دیوانی را که در کاخ نگهبان بودند را با گرز سرشان را متلاشی نمود و پا در پلکان تخت شاهی گذاشت و بالا رفت تاج کیانی خواست و بر سر نهاد سپس از حرم سرای ضحاک دختران زیباروی را که جادوی ضحاک گشته بودند بیرون آورد و امر نمود تا جادوی شان را باطل نمایند و از میان آن دختران دو دختر جمشید نیز آزاد شدند و طلسم جادوی شان باطل گشت و چون فریدون دیدند و فره ایزدی اش گفتند چون تویی در جهان پهلوان نیست، چه چیزی تو آزادمرد را واداشت تا از ایران زمین بدین جا لشکر بکشی! در سر سودای شاهی داری؟

فریدون در جوابش گفت که ضحاک پدر من آپتین را بکشت و دایه من که گاوی بود از پا در آورد و من برای انتقام بدین جا صف کشیدم وگرنه شاهی برای کسی جاودانه نماند. ارنواز چون این پاسخ شنید دل در مهر فریدون داد و گفت: آن کسی که می تواند انتقام ما را از این دیو بستاند تویی و ما دو خواهر از تخمه کیانی هستیم و با جادو و ترس ضحاک ما را به حرم سرای خود برد و ما را جفت خود ساخت و ما از غم این داستان دیگر توان زندگی نداریم.

فریدون چو این بشنید گفت اگر جهان به من بخت و اقبال دهد چنان این دیووش را از زمین نابود سازم که هم او از بین برود و هرچه بدی است و همگان در حیرت مانند پس شما دختران را یک کار است که باید راست پاسخ دهید و آن این است که ضحاک در کجا مخفی شده؟!

ارنواز گفت ضحاک برای باطل شدن طلسم نابودی اش به دست تو به هندوستان رفته که در آنجا سر و تن خویش به خون بشوید که فکر تو و انتقام تو زندگی را بدو سیاه نموده...

مگر کو سر و تن بشوید به خون

شود فال اخترشناسان نگون