آرشیو چهارشنبه ۱۸ امرداد ۱۳۸۵، شماره ۱۱۸۲
هفت و نیم
۵

)بخش دوم و پایانی (

مرد تصادفی

زنی که با زنبیل نان تازه از راه رسیده بود سکه یی روی جنازه انداخت و با مشت زد به سینه اش و گفت: «مادرش براش بمیره. اون بدبخت خبر نداره جگرگوشه اش پرپر شده. یکی به خونه شون خبر بده. » جوانک که نشان می داد در مقابل جنازه احساس مسوولیت می کند جواب داد:«یه نفر فرستادم خونه شون. مادرش الان می یاد. بدبخت بچه کوچیک داره باید بسپاره به همسایه. »

مردی که با کت و شلوار نباتی رنگ و کروات خاکستری، روزنامه تا کرده یی زیر بغل زده بود، از میان جمعیت یک بری صحنه را نگاه می کرد، پرسید:«کسی شماره ماشین را برداشته? » همه نگاه ها به جوانک برگشت. جوانک قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: «مگه من چندتا دست دارم، این بدبخت را جمع کنم، آژان خبر کنم، خونه شون خبر بدم، چندتا کار؟ نه من که ندیدم. یعنی دیدم ماشین بهش زد ولی شماره مماره! نه، ندیدم. یعنی دیگه حواس نداشتم. »

جمعیت که آفتاب ظهر کلافه شان کرده بود یکی یکی رفتند و پسر بچه ها جابه جا دور جنازه جا ماندند. جوانک نگاهی به شان انداخت و گفت: «برید رد کارتون، مرده که دیدن نداره. » دست هایش را گذاشت پشت بچه ها و آنها را به طرف پیاده رو هل داد:«برید، مردم سر ظهر هم بچه هاشونو جمع نمی کنن. » بچه ها سمج ایستاده بودند. جوانک دست هایش را به هم کوبید و داد کشید:«دیالا، برید دیگه. » وقتی دید بچه ها محل نمی گذارند با یک گام بلند به طرفشان هجوم برد، نعره یی کشید و چنان پاکوبید زمین که گردوخاک بلند شد. بچه ها هر کدام یک طرف دویدند. جوانک به اطرافش نگاه کرد، کسی نمانده بود.

لبه چادر را آرام کنار زد و گفت: «اصغری پاشو که وقتشه فلنگو ببندیم. و تندتند شروع کرد به جمع کردن پول ها. جنازه، چادر را کنار زد و بلند شد. دوتایی هولکی پول ها را جمع کردند و ریختند وسط چادر. اصغری چادر را زد زیر بغل و راه افتاد طرف فشاری، دو سه قلپ آب خورد و دستمال یزدی اش را خیس کرد و کشید به گل و گردنش و دوید دنبال جوانک. ماست بند از ته مغازه نگاه شان می کرد و سر تکان می داد.