آرشیو پنجشنبه ۲‌شهریور ۱۳۸۵، شماره ۴۰۶۷
صفحه آخر
۲۴
داستانک

دوری از عزیزان

جیمز تیت اسدالله امرایی

زیتا بعد از آن که شوهرش مرد، تصمیم گرفت پوست صورتش را بردارد. آرزویی که همه عمر حسرتش را داشت. وسط عمل فشار خونش کاهش یافت و مجبور شدند عمل را متوقف کنند. وقتی سعی کرد در آن سفر اندوهبار به خانه کمربند ایمنی اش را ببندد، شانه اش را از دست داد. او را که به بیمارستان رساندند متوجه شدند که سرطان تمام بازوی او را گرفته و به همه جا ریشه دوانده است. بعد پرتو درمانی شروع شد. حالا زیتا توی آرایشگاه می نشیند، موی سرش ریخته و گریه می کند.

مادرم این حرف ها را پشت تلفن می گوید.

می پرسم: مادر! زیتا کیه؟

مادرم می گوید، زیتا منم. تمام زندگی ام زیتا بوده ام، طاس و گریان. آن وقت تو که پسرم هستی و باید مرا بهتر از هرکسی بشناسی، خیال می کنی من فقط مادرت هستم.

گریه می کنم و می گویم، مادر من در حال مرگ هستم.