میترا و بابک پناهجویانی از ایران هستند که مجبورند به سفری تحمیلی بروند، آن هم برای حفظ جانشان از دست افراد مهاجمی که پدرشان)وردان(را کشته اند و آنها را از سرزمین شان تارانده اند. بابک در طول این سفر به قدرت عجیب خود درباره رویاهایش پی می برد و همین امر باعث تحول و ایجاد انگیزه در او و خواهرش می شود تا با کمک همین رویاها به سفر سخت و طاقت فرسای خود ادامه بدهند. میترا ناچار است در طول سفر تغییر چهره بدهد. موهای خود را کوتاه کند و لباس پسرانه بپوشد و به عنوان پسری با نام رامین به همراه برادرش بابک روزهای سختی را در شهر مردگان سپری کند. او که از خانواده های اشراف و بزرگان محسوب می شود مدام در آرزوی رفتن به پالمیر است.