آرشیو سه‌شنبه ۶‌شهریور ۱۳۸۶، شماره ۱۸۸۸۶
ادب و هنر
۹

فردای تازه

پر می شوم از باور فردای تازه

پر می گشایم تا فراسوهای تازه

یک آشنا می آید از سمت بهاران

گل می کند در کوچه رد پای تازه

عمریست اینجا چون کویر تشنه ماندم

بر من ببار ای ابر باران زای تازه

ای ناخدای کشتی طوفان سواران

ما را ببر تا ساحل دریای تازه

با ذوالفقار ای آخرین بازوی حیدر

بشکاف اینک فرق مرحب های تازه

محمدظاهر احمدی ]مهاجر افغانی[