آرشیو سه‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷، شماره ۱۹۱۲۸
مدرسه
۹

نامه ای به خیر مدرسه ساز

سید حبیب پژوهیده

می دانم که مرا می دانی، آرزوهای مرا نیز می دانی. دعاهای شبانه من، نجواهای کودکانه من با ستارگان را می شنوی. تو فردایی روشن برای من آرزو داری. فردایی سبز، فردایی زیبا و پاک. تو آسمان را برای من آبی تر، جنگل را سبزتر و پاکی را سفیدتر می خواهی. می دانم که مرا می دانی. من برق چشمهایت را از شادی کودکانه ام در حیاط مدرسه، می دانم. من اشک شوقت را که لابلای دستمال به بهانه گرد و غبار گم شد، می فهمم... من نوای قلبت را که از شدت شوق به بلندای صدای عشق شده بود می شنوم. من نیز تو را می دانم. نیتت را نیز می دانم. آرزوهایت را نیز می دانم. تو خیر مدرسه ساز نیستی، تو معمار محبت و دوستی هستی، تو سازنده بلندترین برج های عاطفه و محبت و امید هستی، تو روح تجلی یافته سبزترین آرزوهای کودکانه من هستی. تو امید را می دانی، عاطفه را می فهمی، لذت شادی بچه ها را تمنا داری و فقط برق معصومانه چشمان کودکان است که خانه احساس و مهربانی تو را روشن و جاوید می کند. تو تجلی اعتماد کودکانه من به دعا کردن هستی، تو جان بخش رؤیاهای کاغذی من هستی.

تو مهربانی را می شنوی و آن را ترجمه می کنی. تو مترجم آیات عشقی و خود، عاشقی. می دانم که نوشته مرا نیز آنچنان که نیت دارم، می دانی. من این چند خط را بر روی سجاده عاطفه ام نوشته ام. من این چند خط را بعد از نجوای صبحگاهی با باد صبا نوشته ام. می دانم که فرق تملق و قدردانی را می دانی. اصلاروح تو، انگیزه تو، نگاه انسانی تو و... زمینی نیست. آسمانی هستی تا معراج، آبی هستی تا بیکران، بی ریا تا انتهای فتوت، سبز تا بی نهایت محبت و بی منت تا ماورای انسانیت.

من ظرف قدردانی و تشکر از تو نیستم. من توانای سپاسگزاری از نیت تو نیستم. تو مهربانی کردی و فقط بالاترین مهربانان پاسخگوی مهربانی توست. اما می دانم که مرا می دانی. باز هم نجوای دیگر، آرزوی دیگر، می دانم که در این نیت بزرگوارانه، تو تنها وسیله بودی و نگاه پرمهر حق به دستان زیبای تو قدرت طراوت به سرزمین رؤیاهای مرا داد. نگاهت را از دستان پرمهر حق برمدار تا باز هم بتوانی رؤیاهای دیگر جویندگان علم و عاطفه را طراوت ببخشی. می دانم که می توانم- می دانم که می توانی.