آرشیو چهارشنبه ۴‌شهریور ۱۳۸۸، شماره ۴۲۹۵
بانو
۱۳
مادرانه

دست لرزان و دانه های تسبیح

هنوز یادم هست چادر سفید گلدار سرش می کرد. سر سجاده که می نشست عطر یاسین و الرحمن فضای خانه را پر می کرد. تسبیح عقیق در انگشتانش می چرخید و نگاه من با هر چرخش تسبیح، بر انگشتان لرزانش می لغزید همانجا بود که آرزو می کردم کاش دیگر دست های مادربزرگ نلرزد تا بتوانم دانه های تسبیح را بشمارم...

عاشق رمضان هایی بودم که او در خانه ما میهمان بود. سر هر افطار دعای جدیدی می خواند و با نمک روزه اش را باز می کرد. با آنکه ظهرها مادر باقیمانده سحری را به من پنهانی می داد و راهی مدرسه ام می کرد اما افطارها که در کنار مادربزرگ می نشستم، با لبخندی اولین خرما را به من تعارف می کرد و می گفت: بسم الله. اول مرا دعا کن... هنوز یادم هست که بیشتر شب ها برای آنکه با او سحری بخورم، تا صبح مژه بر هم نمی زدم.

اگر شبی خوابم می برد صبح مرا در آغوش می گرفت و می گفت: آدم بزرگ ها بدون سحری هم روزه می گیرند اما من تا ظهر دوام نمی آوردم...

***

سال ها از آن زمان می گذرد. امسال دیگر مادربزرگ سر سفره افطار نیست که اولین خرما را به من تعارف کند.

امسال هر بار که بر سر سجاده مادربزرگ می نشینم، تسبیح عقیق را در دستانم می چرخانم و آرزو می کنم که کاش امسال هم نگاهم بر دستان لرزان مادربزرگ می لغزید حتی اگر نمی توانستم دانه های تسبیح را بشمارم...