آرشیو چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۸، شماره ۴۳۳۱
زندگی
۱۲
لبخند

نیمکت تنها

دلش سرشار از تنهایی بود. احساس می کرد هر لحظه در میان امواجی که چشمان خسته اش را احاطه می کردند گم می شود، بی اختیار آهی کشید. در مسیری که گام برمی داشت، هیچ کسی نبود. از دور نگاهش به نیمکتی خالی افتاد. به طرف نیمکت قدم برداشت. احساس می کرد درخت کهنسال چقدر غریب و ناامید و درمانده است که به جای آن سایه دلپذیر و آن قامت برافراشته در انتظار عابری است که تکیه گاهش شود. به گذشته برگشته بود و به خودش و زندگی اش فکر می کرد. چقدر تنها مانده بود. چه باید می کرد، شاید به پایان راه رسیده بود. به نیمکت که نزدیک شد، در یک لحظه سرجایش میخکوب شد. نگاهش به کبوتری افتاد که لانه اش از درخت سقوط کرده بود و کبوتر و جوجه هایش روی نیمکت پناه گرفته بودند. به آسمان رو کرد. خورشید در آسمان می درخشید. درخت کهنسال اگرچه دورافتاده و تنها به نظر می رسید اما هنوز می توانست تکیه گاه و پناه کبوتری لانه شکسته باشد. او هم می توانست تکیه گاه اطرافیانش باشد، اگر آنها او را از خود دور کرده بودند، او می توانست به سوی آنها گام بردارد و تمام محبتش را برای آنها بگسترد.