آرشیو شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸، شماره ۱۹۴۸۳
مدرسه
۹
شعر

قصه ی عروسک

مرضیه اسکندری

قصه های خوب خاله مرضیه شنیدنی است

از هزار گوشه جهان

از تمام مردم همیشه مهربان

قصه ی عروسکی که رفت آسمان

گوش می کنید

یک عروسک قشنگ و خوب

در شبی سیاه و سرد

از میان رخت خواب خود بلند شد

رفت روی پشت بام خانه

تا به سوی آسمان رود

چشمهای خسته را به هم گذاشت

دستهای مهربان خویش را شبیه بال باز کرد

گفت: ای خدا! سلام آمدم

بال و پر زنان به سوی آسمان پرید

بعد از آن شب سیاه و سرد

هیچکس عروسک پرنده را ندید

رفت و رفت و رفت

گرم راه شد

رفت و میهمان ماه شد

این عروسک پرنده

سالهای سال روی ماه مهربان

خانه ساخته ست

زنگ هم نمی زند

نامه ای نمی دهد

ذهن ما پر از سوال:

باز می شود که او پر زند به سوی ما؟

ما همین که یک خبر از او به دست آوریم

ساکنان خاک را

مردمان پاک را

بی خبر رها نمی کنیم

حیف شد عروسک قشنگ ما

بی خبر پرید و رفت

هیچکس زمان رفتنش

روی او ندید و رفت

راستی

خانه های ماه هم مثل خانه های ماست؟

آن طرف خانه عروسک قشنگ ما کجاست؟

او غذا چه می خورد؟

چه می کند؟

توی ماه گربه هست؟

یا درخت و سبزه و چمن چطور؟

این همه سوال بی جواب

خسته ای برو بخواب

توی خواب

خواب آن عروسک قشنگ را ببین

شب بخیر

نازنین!

خاطره

کودکی بی دست و پا را دستهای یک پلیس

از خیابانی شلوغ، آن روزها رد کرد و رفت

یاد دارم دستهایی مهربان دستم گرفت

عمرم از شش رد شده می آمدم در سن هفت

¤ ¤ ¤

دستهایم توی دست مهربانش گرم شد

در خیابان هیاهو، بین آهن بین دود

هرگز از یادم نخواهد رفت، زیرا، آن زمان

یک نفر مظلوم را، در آن میان یاری نمود

¤ ¤ ¤

می شناسیدش شما هم، بارها و بارها

دیده اید این مهربان را در خیابانهای شهر

باشد آرام و بماند تا قیامت سرفراز

می دهد آرامشی نامش چو بر غوغای شهر

¤ ¤ ¤

خواهم اینک دست مهری را که دستم را گرفت

بوسه بارانش کنم، صبح دعا، شام نماز

از خدا خواهم بماند تا قیامت تا ابد

هر پلیس مهربانی، سربلند و سرفراز