آرشیو پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۸، شماره ۲۷۵۸
گلدونه
۸

خدا در همین نزدیکی است

مردی برای اصلاح موهایش به آرایشگاه رفت. در حین کوتاه کردن موهایش گفتگوی جالبی بین او و آرایشگر پیش آمد. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع "خدا" رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ او جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه انسان مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود دارد، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون آمد، در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده، ظاهرش هم کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. او با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، کسی مثل آن مرد که بیرون است، موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده نداشت. آرایشگر جواب داد: آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. مشتری حرف آرایشگر را تایید کرد و گفت: دقیقا نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط بعضی از مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که هنوز این همه رنج و سختی در دنیا وجود دارد.