آرشیو یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹، شماره ۴۵۰۴
ایران اجتماعی
۹

تا از هر چه غیر تو...

انگشتان دستی مثل یک موج نرم به تناوب روی پرهای بالش

می نشست و بلند می شد.

خواب بودم

و بیدار شدم برای آسمان سرمه ای شب.

جای خون، کمی باران در رگ هایم می خواهم

نم نم باران بهاری، کمی آسمان، کمی پرنده

شبنم ایستاده روی گلبرگ های باغی متروک در گوشه ای از شهر.

به طواف این تن

ثانیه ها

حرف ها

خنده ها و گریستن ها

گرفتارم.

می خواهم کمی شبیه یک قاصدک شوم

شبیه هوای معطر کوهستان

شبیه آویشن

شبیه یک شکوفه

شبیه فرشته ای که در نگاه خیره یک نوزاد متولد می شود

شبیه ابری که شکل می گیرد

شباهت دوری به کوچ یک پرستوی کوچک

شبیه باد وقتی غروب بارانی خود را به زنگوله های گله یک چوپان

می کوبد.

می خواهم از چنگال های تنم که به پوست روحم پنجه می کشند، مصون شوم

از زوزه گرگ های رگ هایم

کمکم کن تا از هر چه غیر تو، تهی شوم.