آرشیو یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹، شماره ۴۵۰۴
ایران زندگی
۱۳

تنهایی اشک

آن شب فقط ماه، قصه تنهایی مرد را می دانست، مهتاب رنگ پریده و ستاره بی فروغ بود، آسمان نگاهی به پنجره کرد و پنجره به ابرهای سیاه آسمان خیره شد. بغض آسمان شکست و بارید، آنقدر که مرد با او همصدا شد. تا آن لحظه هیچ کس صدای گریه مرد را نشنیده بود.

ناگهان حال و هوای شهر دگرگون و صدای خنده کودکان در کوچه گم شد. حالادیگر قصه تنهایی مرد همه شهر را پر کرده بود. کوچک و بزرگ با آسمان همصدا شدند. همه می دانستند، قصه تنهایی ماه و مرد و گلدان یاس چیست. مرد باور نداشت که فردا صبح، نسیم عطر یاس را برایش به ارمغان نخواهد آورد.