آرشیو سه‌شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۹، شماره ۱۹۶۸۷
مدرسه
۹

بعد از امتحان

نوید درویش

با دیدن جواب سوالات رنگ از رخسارم پرید. اصلانمی دانستم باید چه کار کنم به هیچ عنوان فکر نمی کردم که اینقدر غلط داشته باشم. قبل از امتحان با بچه ها قرار گذاشته بودیم که بریم زمین چمن اما با افتادن چنین اتفاقی دیگه دوست نداشتم برم، آنقدر کلافه بودم که دلم می خواست فقط گریه کنم، فریاد بکشم از طرفی انگار کسی داشت به من می گفت هرچه قدر دوست داری کفر و لعنت بگو به هر کسی که دلت می خواهد اما از طرفی دیگر انگار کسی مانع این کار می شد انگار می خواست بگه: آرام باش و حتی در این شرایط هم خدا را شکر کن، دنیا که به آخر نرسیده، تازه اولین امتحان است می توانی با تلاش بیشتر خودت را آماده امتحان های دیگر کنی. گیج شده بودم سرانجام تصمیم گرفتم خون سردی خودم را حفظ کنم و تا اعلام نتایج صبر کنم. خدا را شکر بقیه امتحان ها را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم.

سرانجام روز موعود فرا رسید و مادرم برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفت، گوشه ای از اتاق نشستم و شروع کردم به دعا کردن: «خدایا خودت هم خوب می دونی زحمت زیادی برای امتحانات کشیدم، مگه خودت نیستی که می گی از تو حرکت از من برکت، خوب من هم در حد توان خودم کار کردم و حتی خیلی از شب ها تا دیر وقت بیدار می موندم پس حالانوبت تو است که عنایتی به من داشته باشی. ناگهان در همین حال زنگ در به صدا درآمد، در را باز کردم و زود کارنامه ام را از مادر گرفتم، باور کردنی نبود اما واقعا می شد عنایت و لطف خدا رو به طور واضح حس کرد!

نوشته شده در بهمن ماه 1388

بازنویسی درتیرماه 1389