آرشیو دوشنبه ۱۵‌شهریور ۱۳۸۹، شماره ۱۰۵۵
سایه های شهر
۱۴

این زیرزمین دوست داشتنی

یادداشت های دختر فروشنده مترو

منبع: منبع: وبلاگ یادداشت های دختر دستفروش

مامورای ایستگاه امام چند وقتی بود باهام لج شده بودن. اهمیت نمی دادم. فراری دادن پسربچه های دستفروش در تخصصمه و می دونم که حسابی اذیت شون می کنم با این کار. اما خدا می دونه که واقعا قصدم آزار اونها نیست و فقط می خوام به دوست کوچولوهام کمک کنم. پسرا از وقتی مدرسه ها تعطیل شده بیشتر شدن و من بدون اغراق با همه شون دوستم. چه با باندی ها و چه بقیه هایی که تکی کار می کنن. این وسط حتی ممکنه اینها با هم دشمن هم باشن اما همه شون بهم اعتماد دارن و حرفامو گوش میدن.

دیروزی من می خواستم توی ایستگاه امام سوار قطار بشم که طبق معمول موقع پیاده شدن از قطار خانوما شروع به هل دادن کردن و پای یه بچه دو سه ساله افتاد توی فاصله بین قطار و سکو. بچه و مامانش با هم جیغ می کشیدن و چون یه جورایی قیافه شون شبیه کولی ها و آدمای فقیر بود کسی بهشون محل نمی داد. زودی بچه رو بغل کردم و بردم روی صندلی و پاش رو نگاه کردم و به مامانش گفتم که چیزیش نشده. بچه گریه می کرد و پاش رو نشون می داد که فهمیدم دمپاییش افتاده. به مامانه گفتم بشین تا برم به مامورا بگم یکی رو بفرستن دمپایی رو در بیاره. وسایلم رو هم پیششون گذاشتم.

بالاکه رسیدم مامور بداخلاقه بود و انگار که منتظر فرصت باشه می خواست تلافی همه ناراحتی هاش رو در بیاره اما تا ماجرا رو نفس نفس زنان تعریف کردم بی خیال شد و یکی از پرسنل خدمات رو از بلندگو به سکوی صادقیه صدا کرد. بعد هم با مهربونی پرسید بچه که طوریش نشده.

خوشحالم. هنوز میشه به آدما امید داشت.

راستی شماها اون بالااز شدت گرما تعطیلین و این پایین توی این زیرزمین های خنک زندگی با سرعت نور جریان داره.