آرشیو سه‌شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۹، شماره ۱۹۸۱۹
نسل سوم
۱۰

ساعت 25

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از

اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: این ماشین مال شماست، آقا؟

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.

پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...

البته پل می دانست که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت چیز دیگری بود:»ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.»

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟»

- بله! دوست دارم.

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟»

پل لبخند زد. او فکر کرد پسر می خواهد به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است... پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.»

پسر از پله ها بالادوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل می کرد.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالابرات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده است. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی...»