آرشیو پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹، شماره ۳۰۴۸
وبلاگستان
۱۰

ادیسون خدا بیامرز

مادر پدربزرگ مادریم تا 20 سالگی من زنده بود. کشف حجاب را به یاد داشت و مرگ 10 فرزندش را از بیماری و قضا و بلا.

به تکنولوژی بشدت علاقه داشت و انسان مخترع را ستایش می کرد. همیشه می گفت: ننه نگین قربون قدیما، قدیما می رفتیم حموم، چشامون ورم می کرد از بس آبو کثیف بود!

یک روز در تاریکی نشسته بود که چراغ را روشن کردم. گفت: خدابیامرزتش کسی که ای چراغو ساخت!

گفتم: بی بی مسلمون نبوده...

گفت: بوده ننه.

گفتم: نه بی بی نبوده، ارمنی بوده...

یه مدت چارقد سفیدش را گرفت روی دهانش، وقتی به فکر فرو می رفت این کار را می کرد. پس از مدتی روسری را کنار زد و با دهانی که تنها 2 دندان داشت لبخندی زد و گفت:

نه ننه، خدا یه فکری واسش می کنه....

وبلاگ گیس طلا